آدرس جدید وبلاگ
.
اشعار شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) در کانال ایتا:
اشعار مربوط به امام حسین و اصحاب و فرزندان (علیهم السلام) در کانال ایتا:
آدرس جدید وبلاگ
.
اشعار شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) در کانال ایتا:
اشعار مربوط به امام حسین و اصحاب و فرزندان (علیهم السلام) در کانال ایتا:
سلام ما سلام ما به رحمت و به جود تو
سلام ما سلام ما به چهره ى کبود تو
سلام ما سلام ما به قلب داغدیده ات
سلام ما سلام ما به قامت خمیده ات
سلام ما سلام ما به طفل نا امید تو
سلام ما سلام ما به محسن شهید تو
سلام ما سلام ما به چهره ى خجسته ات
سلام ما سلام ما به پهلوى شکسته ات
سلام سلام ما به گریه هاى دخترت
سلام ما سلام ما به ناله هاى شوهرت
سلام ما سلام ما به نغمه ى حجاز تو
سلام ما سلام ما به آخرین نماز تو
سلام ما سلام ما به صحنه ى مدینه ات
سلام سلام ما به خون زخم سینه ات
سلام ما سلام ما به قلب پر ز داغ تو
سلام ما سلام ما به قبر بى چراغ تو
ای خوش آن روزی که ما در خانه مادر داشتیم
دیده از دیدار رخسارش منور داشتیم
هر کسی جسم عزیزش روز بردارد ولی
ما که نعش مادر خود را به شب برداشتیم
کاش آن روزی که تنها مادر ما را زدند
ما یکی را در میان کوچه یاور داشتیم
کاش محسن را نمی کشتند اعدا تا ما غنچه ای
یادرگار از آن گل رعنای پرپر داشتیم
کاش آن ساعت که دانستیم بی مادر شدیم
جای آغوشش بخاک تیره بستر داشتیم
این در و دیوار می گرید بحال ما که ما
مادری بشکسته پهلو پشت این در داشتیم
مادر ما رفت از دنیا، در آن حالی که ما
گریه بر حالش سر قبر پیمبر داشتیم
بـــه هـجـده ساله بانوئی به ناله
دعــا مــی کـرد طفلی چهار ســاله
الـهـی مادرم زهرا جوان است
چرا پس قامتش از غم کمان اســت
الــهـی ای امـیـد نـــــا امـیـدان
تـــرحــم کـن به ما از راه احــسان
چـــرا از زنــدگانی سیر گشته
چــــرا در نــوجـــوانی پیر گــشته
چـــرا آه و فـغـانش کــار باشد
چــــرا شـب تـــا سحر بیدار بــاشد
نمی دانم برای چــیست یا رب
کــه صورت می کند پنهان زیــنب
چرا یک دست بـر پهلو گرفته
چـــرا از کـــودکــانش رو گـــرفته
نـمـی دانـم چـه رخ داده خدایا
که می گیرد به پهلو دست خود را
اگـر ســر آمـده عـمرش خدایا
ز عـــمر مـــــا بــه عـمر او بیفزا
چراغ عمر فاطمه، گردیده خاموش
بیت امیرالمومنین، گشته سیه پوش
امشب حسین بن علی، مادر ندارد
بر روی دامان پدر، سر می گذارد
هر شب تماشا می کنم ماه تابانم
دیوار خون آلوده را فاطمه جانم
در آن سکوت شب در آن شام غم افزا
می گفت علی کنار آن تربت زهرا
پرپر شده شکوفه ی باغ رسالت
فاطمه آن فدایی راه و لایت
علی آهسته در راز و نیازه
چه سازه بهر تشیع جنازه
بمیرم از غریبی تو مولا
غریبم وا غریبم وا غریبا
----
یتیمان پیرهن بر لب گرفتند
فغان و ناله را در دل نهفتند
مرو تازه جوان ای مادر ما
غریبم وا غریبم وا غریبا
----
علی زخم رخ او را بشوید
علی خونابه پهلو را بشوید
علی جان می دهد از داغ زهرا
غریبم وا غریبم وا غریبا
----
خدا داند که زهرا بی گناه است
ولی مویش سفید رویش سیاه است
علی جان می دهد از داغ زهرا
غریبم وا غریبم وا غریبا
----
علی چون گفت طفلانم بیایید
وداع آخرتان را نمائید
بمیرم از غریبی تو مولا
غریبم وا غریبم وا غریبا
بنال ای دل بسوز ای دل شب شام غریبان است
علی از دیـده گریـان و مدینـه بیتالحزان است
مدینه! گریه کن امشب که بیمادر شده زینب
****
امیرالمؤمنین امشب کفن کـن جسم زهرا را
ز اشک دیده دریا کن تمام دشت و صحرا را
مدینه! گریه کن امشب که بیمادر شده زینب
****
امیرالمؤمنین امشب کنار تربت زهرا
بنـال آهستهآهسته کنار تربت زهرا
مدینه! گریه کن امشب که بیمادر شده زینب
****
مدینه! عالم هستی شده غمخانۀ حیدر
ببین تابوت زهرا را به روی شانۀ حیدر
مدینه! گریه کن امشب که بیمادر شده زینب
خداونـدا خداونـدا بـه یـاد غـربت زهرا
شده اشک علی امشب گلاب تربت زهرا
مدینه! گریه کن امشب که بیمادر شده زینب
****
علـی صـورت نهـاده بـر مـزار یار تنهایش
الهی بشکند دستی که سیلی زد به زهرایش
مدینه! گریه کن امشب که بیمادر شده زینب
****
بـه پایان آمـده امشب امـانتداری مولا
برون کن فاطمه! دستی برای یاری مولا
مدینه! گریه کن امشب که بیمادر شده زینب
(سبک مدینه شهر پیغمبر)
آهم رسد به گردون اشکم به رخ روانه
شد قسمتم که شویم جسم تو را شبانه
ای یار مهربانم فاطمه ی جوانم
امشب رسیده دستم بر بازوی شکسته
بنشینم و بگریم بر پهلوی شکسته
ای یار مهربانم فاطمه ی جوانم
در موسم جوانی از من تو را گرفتند
با ضرب تازیانه دیگر چرا گرفتند
ای یار مهربانم فاطمه ی جوانم
بر پیکرت بریزیم از اشک خود ستاره
غسل تو گشته بر من شهادت دوباره
ای یار مهربانم فاطمه ی جوانم
با چشم بسته خود بر من نظاره داری
چرا به هر دو گوشت یک گوشواره داری
ای یار مهربانم فاطمه ی جوانم
چون من کسی ندارد مراسم شبانه
هم غسل مخفیانه هم دفن مخفیانه
ای یار مهربانم فاطمه ی جوانم
بر یار مهربانم خون گریه کن مدینه
هم بر مدال بازو هم بر مدال سینه
ای یار مهربانم فاطمه ی جوانم
گذشته نیمه اى از شب، دریغا
رسیده جانِ شب بر لب، دریغا
چراغ خانه مولاست، خاموش
که شمع انجمن آراست خاموش
فغان تا عالم لاهوت مى رفت
به روى شانه ها، تابوت مى رفت
على زین غم چنان مات ست و مبهوت
که دستش را گرفته دست تابوت!
شگفتا! از على، با آن دلیرى
کند تابوت زهرا، دستگیرى!
به مژگان ترش یاقوت مى سُفت
سرشک از دیده مى بارید و مى گفت
که: اى گل نیستى تا بوت بویم
مگر بوى تو از تابوت بویم
جدا از تو دل، آرامى ندارد
على بى تو دلارامى ندارد
چنان در ماتمش از خویش مى رفت
که خون از چشم غیر و خویش مى رفت
که دیده در دل شب، بلبلى را
که زیرِ گل نهان سازد گلى را
ز بیتابى، گریبان چاک مى کرد
جهانى را به زیر خاک مى کرد
على با دست خود، خشت لحد چید
بساط ماتم خود تا ابد چید
دل خود را به غم دمساز مى کرد
کفن از روى زهرا باز مى کرد
تو گویى ز آن رخ گردیده نیلى
به رخسار على مى خورد سیلى!
از آن دامان خود پر لاله مى کرد
که چون نى، بندبندش ناله مى کرد
على، در خاک زهرا را نهان کرد
نهان در قطره، بحر بى کران کرد
گُل خود را به زیر گِل نهان دید
بهار زندگانى را، خزان دید
شد از سوز درون، شمع مزارش
على با آب و آتش بود کارش!
چنان از سوز دل، بیتاب مى شد
که شمع هستىِ او، آب مى شد
غم پروانه اش، بیتاب مى کرد
على را قطره قطره آب مى کرد
چو بر خاک مزارش دیده مى دوخت
سراپا در میان شعله مى سوخت
مگر او گیرد از دست خدا، دست
که دشمن بعد او، دست على بست
خداحافظ ای روح شرم و عفاف
خداحافظ ای جان حج و طواف
خداحافظ ای لاله پرپرم
خداحافظ ای سوره کوثرم
خداحافظ ای درد من را طبیب
خداحافظ ای آشیان غریب
خداحافظ ای طایر نیمه جان
خداحافظ ای پوست و استخوان
خداحافظ ای به ز جان علی
قرار و بهار و توان علی
خداحافظ ای بانوی خانه ام
پرستوی پر بسته لانه ام
خداحافظ ای پیکر خسته اش
خداحافظ ای دست بشکسته اش
خداحافظ ای سینه چاک چاک
خداحافظ ای چادر پر زخاک
تو ماه تمام منی فاطمه
جواب سلام منی فاطمه
تو بودی به در دلم آشنا
به مشکل گشایی تو مشکل گشا
قسم بر تو و عمر کوتاه تو
به آن سینه غرق در آه تو
به آن چشم در موج خون خفته ات
به آن درد دلهای ناگفته ات
ز بعد تو ای شمع افروخته
علی ماند و یک در سوخته
غمت تار و پود من از هم گسست
ببین فاتح بدر از پا نشست
چکیده به رخ اشک تنهائیم
تماشایم من تماشائیم
ندانی چه بر روزم آورده ای
در این شهر تنهاترم کرده ای
مرا موج غم هر طرف می کشد
فراغ تو آخر مرا می کشد
کنار بستری خاموش و غمناک
علی امید خود را می کند خاک
بهار آرزویش گشته پائیز
دلش از غربت و غم گشته لبریز
به هر حالش که می آید ز سینه
خجالت می کشد شهر مدینه
نفسهایش فتاده در شماره
کند بر صورت زهرا نظاره
به هر چشمی که یارش می گشاید
توان از قلب پر سوزش رباید
به لبهای علی پیوسته آه است
گمانم مرتضی در فکر چاه است
به آرامی کنار بستر او
علی خم شد چو شمعی روی زانو
که روی یار را بهتر ببیند
ز باغ چشم یارش لاله چیند
به نجوا گفت یا زهرا غریبم
مخواه اینگونه تنهایم حبیبم
گل آلاله گلخانه من
تو هستی چهل چراغ خانه من
علی اینجا دگر یاری ندارد
کسی چون من شب تاری ندارد
ببین ای یاور شب زنده دارم
ز تنهایی گره خورده به کارم
چه شد کز همسر خود دل ربودی
مگر اشک امامت را ندیدی
چو شرح راز بر دیوار دیدم
پس از آن صورتت را تار دیدم
اگرچه روز داغ حیدر آمد
ولی شادم جدائی ها سر آمد
به همره می بری با خود صفا را
ولی دیدی چو روی مصطفی را
الا ای سوره مجروح کوثر
سلامم را رسان نزد پیمبر
ساعت سخت فراق آغاز شد
مخفی و آهسته درها باز شد
شد برون آرام با رنج و ملال
هفت مرد و چار طفل خردسال
چار تن دارند تابوتی به دوش
دیده گریان سینه سوزان لب خموش
در دل تابوت جان حیدر است
هستی و تاب و توان حیدر است
گوئی آنشب مخفی از چشم همه
هم علی تشییع شد هم فاطمه
شهر پیغمبر محیط غم شده
زانوی سردار خیبر خم شده
آسمان بر اشک او مبهوت بود
جان شیرینش در آن تابوت بود
کم کم از دستش زمام صبر رفت
با دو زانو تا کنار قبر رفت
کرد چشمی جانب تابوت باز
گشت با جانان خود گرم نیاز
کای وجودت عرش حق را قائمه
یاریم کن یاریم کن فاطمه
یاریم کن کز زمین بردارمت
با دو دست خود به گِل بسپارمت
وای بر من مرده ام یا زنده ام
قبر تو یا قبر خود را کنده ام
آسمان، اشک علی را پاک کن
جای محبوبم مرا در خاک کن
این چراغِ چشم خونبار من است
این همان تنهاترین یار من است
ناگهان از آن بهشت بی نشان
گشت بیرون دست های باغبان
کای شکسته بال و پر بلبل بیا
وی به قلبت مانده داغ گل بیا
باغبانم، هست و بودم را بده
یا علی یاس کبودم را بده
از چه یاسم این چنین پرپر شده
لاله من باغ نیلوفر شده
ای بیابان گِل زاشک جاری ات
آفرین بر این امانت داری ات
باغبان تا یاس پرپر را گرفت
اشک خجلت چشم حیدر را گرفت
یا محمد از رخت شرمنده ام
فاطمه جان داده و من زنده ام
شاخة یاست اگر بشکسته بود
دستهای باغبانت بسته بود
یا محمد دخترت در خاک خفت
دردهای خویش را با من نگفت
اینکه بگرفتیش جانان من است
بلکه هم جان تو، هم جان من است
قلزم خون کاسة صبر علیست
خانة بی فاطمه قبر علیست
غصه ها را در دل صد چاک ریخت
بر تن محبوبه خود خاک ریخت
زمزم از دریای چشمش سر گرفت
مثل کعبه قبر را در برگرفت
ناله زد کای با وفا یار علی
ای چراغ چشم بیدار علی
همسرم دستی برون از خاک کن
اشک از رخسار حیدر پاک کن
اشک من در دیده بی لبخند تو است
تکیه گاهم شانه فرزند تو است
دلم از خون شده دریا و، چشمم چشمه ی جویی
خدا را تا بگریم بیشتر از اشک! نیرویی!
قدَم خم گشته در پای سرشک خود، بدان مانم
که سروی، قامتش درهم شکسته بر لب جویی
چنان در شهر خود گشتم غریب و بی کس و تنها
که غیر از چشم گریانم ندارم یار دلجویی
الهی انتقامم را از آن بیدادگر بستان
که نه دستی برایم مانده، نه پهلو، نه بازویی
فتادم زیر ضرب تازیانه، بارها از پا
ولی نگذاشتم کم گردد از مولا سر مویی
به خون دیده بنویسید بر دیوار این کوچه
که اینجا کشته ی راه ولایت گشته، بانویی
گرفتم در میان کوچه، پاداش رسالت را!
چه پاداش گرانقدری! چه بازو بند نیکویی!
مدینه! ثبت کن این را، که در امواج دشمنها
حمایت کرد از دست خدا بشکسته بازویی
قلم برگیر و لب بر بند و خامش باش میثم
که وصف این حکایت نیست حد هر سخن گویی
دیده شد دریای اشک و عقده از دل وانشد
ماه گم گردید و امشب هم اجل پیدا نشد
آنچنان کاندر جوانی قامت من گشت خم
روز پیری هیچکس اینگونه قدش تا نشد
تا سحر شب را بسر بردم بحال احتضار
هیچکس حتی اجل حال مرا جویا نشد
روز روشن خانه ام را از جفا آتش زدند
این چنین بی حرمتی با خانه اعدا نشد
بهر ذی القربا موّدت خواست قرانت ولی
جز به قتل من ادا حق ذوب القربا نشد
کشته گشتم بارها از خانه تا مسجد ولی
شادمانم که سر موئی کم از مولا نشد
همسری چون من براه شوهر خود جان نداد
کودکی چو کحسنم قربانی بابا نشد
بر فراز منبرت گردید حقم پایمال
هرچه نالیدم لبی هم در جوابم وانشد
بر رخ پوشیده ام آثار سیلی نقش بست
منکه رویم باز پیش چشم نابینا نشد
ای قلم بنویس، ای تاریخ در خود ثبت کن
یکنفر در موج دشمن حامی زهرا نشد
همچو «میثم» دوستان در اشک حسرت گم شدند
قبر ناپیدا ی زهرا عاقبت پیدا نشد
تا چند کشم هر سو این قد کمانی را
ای مرگ بگیر از من یکباره جوانی را
جان می رود از دستم خون خوردم و لب بستم
باید ببرم در گور غم های نهانی را
در آرزوی مرگم افتاده برو برگم
دارم ز جهان تنها این باغ خزانی را
یاد از پسرم آمد خون از بصرم آمد
دیدم بملاقاتم تا قاتل جانی را
مظلوم تر از من کیست گر هست بگویم کیست؟
آنکس که نهد در گور این قد کمانی را
در مسجد و در کوچه دیدیم من و حیدر
او غاصب اول را من سیلی ثانی را
بس راز بهم گفتیم تا هر دو پذیرفتیم
او خونجگر خوردن من اشک فشانی را
(میثم) چه نوا خواندی زین زمزمه سوزاندی
هم اسفل و اعلا را هم عالی و دانی را
ای پر از غوغای کوچه از نوا افتاده ای
خسته و بی تاب و در بستر ز پا افتاده ای
آب می کردی و سوسو میزدی مانند شمع
آتشی اما خموش و بی صدا افتاده ای
زخمهایت را مگر مرحم به غیر از مرگ نیست
کی دوای درد عالم بی دوا افتاده ای
خیز بر پا و ببین جان کندن روز و شبم
مهربان قد کمان من چرا افتاده ای
گاه پشت در اسیر آتش و میخ و لگد
گاه بین کوچه در موج بلا افتاده ای
از تمام صورتت از چادرت خون می چکید
دیدمت بر خاک با سیلی ز پا افتاده ای
در پیم با دست می گشتی و می گفتی حسن
ای فروغ چشم تارم من کجا افتاده ای
یادم نمیره،مصیبتای کربلا
یادم نمیره،اسارت تا شام بلا
یادم نمیره،سر بابام رو نیزه ها
یادم نمیره،به ما زدن سنگ جفا
برای من سخت تر
از کربلا،شام بود
مصیبتش بیشتر
از کربلا،شام بود
اونجا مَردُم به دور ما حلقه زدن
شادی میکردن و همه میرقصیدن
مارو به همدیگه نشون میدادن و
مسخرمون میکردن و میخندیدن
امون از دیده ی عوام
امون از مجلس حرام
امون از شام ای امون از شام
بند دوم
یادم نمیره،زخم زبون،کنایه ها
یادم نمیره،سیلی زدن به دخترا
یادم نمیره،سر بابام رو زیر پا
یادم نمیره،نگاهشون به معجرا
یادمه که بستن
به دست و پام زنجیر
با طعنه میکردن
ماهارو هی تحقیر
مونده هنوز روی تنم کبودیا
که یادگاری از غم اسارته
زدن با تازیونه من رو بین راه
مثه بابام تنم پر از جراحته
امون از سنگ روی بام
زخمام نداره التیام
امون از شام ای امون از شام
بند سوم
یادم نمیره،بزم یزید بی حیا
یادم نمیره،جام می و طشت طلا
یادم نمیره،چشمای هیز شامیا
یادم نمیره،محله ی یهودیا
بردن مارو اونجا
از وسط بازار
خواستن که بفروشن
ماهارو به اغیار
اونجا شنیدم از زبون عده ای
حرف کنیز و قلبمو همین شکست
از اون طرف دیدم عمو رو نیزه ها
با دیدنِ این صحنه ها چشاشو بست
امون از دیده ی عوام
امون از مجلس حرام
امون از شام ای امون از شام
با اشک و ناله، گشتم روانه
سوی شامِ غم، چه غریبانه
بی تو برادر، میبرند من را
با کعب نی و با تازیانه
***
سر به روی نی، قرآن بخواند
آنچنان گویی، دردم بداند
کن دعا دیگر، جانِ این خواهر
زینبِ مضطر، زنده نماند
***
افتاد از ناقه، طفلِ گریانت
زینب نالان از، اشکِ طفلانت
میبینی از نی، ظلمِ عدو را
من به قربانِ، برقِ چشمانت
***
یکه و تنها، بی کس و یارم
بر دلِ زارم، غصهها دارم
تو بخوان قرآن، ای مه تابان
تا شود صوتت، یار و غمخوارم
***
رأس یارانت، از هر سو بر نی
حتی اصغر هم، رأسِ او بر نی
قلبم شد پاره، از این که دیدم
رأس عباسم، از پهلو بر نی
چوب ظالم بر لبِ خشکیدهات میخورد
از وجود خواهرت زینب رمق میبُرد
وای از دلم برادر
غم حاصلم برادر
لبهای غرقِ خونت
شد قاتلم برادر
یابن الزهرا ـ حسین زینب
دم به دم با ناسزا شرمندهام می کرد
ضربهای میزد همان دم خنده ام میکرد
کارِ دلم جنون شد
از غصه غرقِ خون شد
دیدم که چوب محمل
یک لحظه لالهگون شد
یابن الزهرا ـ حسین زینب
آلِ حیدر نگرانند
همگی گریه کنانند
راهی شهرِ مصائب
راهی شامِ بلایند
زینبا یک تنه با غصه و غم میجنگد
طفلی افتاده ز ناقه قدمش میلنگد
چه کند این دلِ زینب
جان او آمده بر لب
یا حسین جان یا حسین جان
روی نی رأس بریده
اشک خون گوشه ی دیده
سختی راه و پیاده
رنگ هر غنچه پریده
یکی از جمعِ عدو خنده کنان میخواند
تازیانه بخورد هر که عقب میماند
وای از این غصه و ناله
گم شده طفل سه ساله
یا حسین جان یا حسین جان
مهدی فاطمه ای یار بیا گریه کنیم
با دلی خسته و خونبار بیا گریه کنیم
کاروان اسراء آمده در شام بلا
همه عالم شده بیمار بیا گریه کنیم
سر دروازهی این شهر نوشته است به خون
شهر مردان جفاکار بیا گریه کنیم
شامیان بد دهن و هلهله کن آمدهاند
زینب آمد سر بازار بیا گریه کنیم
دامن کودک شامی سبدِ سنگ جفاست
بر یتیمان گرفتار بیا گریه کنیم
خاک و خاکستر و آتش لب بام آماده است
شام شد شام شب تار بیا گریه کنیم
سر و طشت و لب و دندان و می و جام شراب
وای از آن بزم دل آزار بیا گریه کنیم
یک لحظه تو خیمه گام، یک لحظه تو قتلگام
لبه تشنه کشتنت پیش چشام
از گریه زخمه صدام، بارونه اشک چشام
دشمنم گریه میکرد با گریه هام
ای حسینم ای حسینم ای حسینم...
زینت دوش نبی، تو مقتل تشنه لبی
زیر دست و پا به فکر زینبی
دیدم در تاب و تبی، دیدی با بی ادبی
من و میزدن یه عده اجنبی
ای حسینم ای حسینم ای حسینم...
رفتی ریختن سره ما، غارت شد سنگره ما
خدا رحمی کنه به معجره ما...
رفتی زخمه پره ما، میسوزه پیکره ما
مثه انگشرت انگشتره ما
آتیش دور قافله است دور خیمه هلهله است
جلوداره کاروانت حرمله است
دستام بین سلسله است، پای من پر آبله است
چقدر بین من و تو فاصله است
ای حسینم ای حسینم ای حسینم...
دیدم دست و پا زدی، مادر رو صدا زدی
سرت و به خاک قتلگاه زدی
دیدم بی هوا زدن، خیلی ناروا زدن
پیرمردا تورو با عصا زدن
تو مقتل قیامته، غوغا وقت غارته
خولی از تنت پیِ غنیمته
گریم از مصیبته، ایام اسارته
پاشو حرمله میون خیمته
ای حسینم ای حسینم ای حسینم...
یا جَداه، یا اَبَتاه، یا زهرا، یا اُماه
این حسینه غرق خون تو قتلِگاه
الْمَنْحُورِ فِى الْوَرى، مذبوحِ من القفا
هُتِکَتْ حُرْمَتُهُ بکربلا
عمه جانم، عمه جانم، عمه جان قد کمانم
واویلا عَلَی البَنات، والاجساد العاریات
وَ عَلَی الاَعضاءِ المُقَطَعات...
واویلا مخدرات، عَلَی الخُدود لاطمات
سَّلامُ عَلَى النِّسْاءِ بارِزات
بسته راه چاره دید و گریه کرد
طفل بیگهواره دید و گریه کرد
دختر آواره دید و گریه کرد
روسری پاره دید و گریه کرد
او چهل سال است کارش گریه است
این چهل سال افتخارش گریه است
دست بسته از زنان شرمنده شد
از تمام کاروان شرمنده شد
بیشتر از دختران شرمنده شد
مجلس می, آنچنان شرمنده شد
در میان راه تنها مرد بود
بین یک جمعیتی نامرد بود
از غم ویرانهرفتن اشک ریخت
پایکوبی کرد دشمن اشک ریخت
لحظهی معجر گرفتن اشک ریخت
مرد ها دنبال یک زن…اشک ریخت
هم زیارتنامهاش آتش گرفت
هم سر و عمامهاش آتش گرفت
باورش میشد که غم پیرش کند؟
خواهرش را زجر زنجیرش کند
زادهی مرجانه تکفیرش کند
حرمله اینقدر تحقیرش کند
نانجیب پست با یک مشک آب
پرسه میزد پیش چشمان رباب
کوچههای شام خیلی سخت بود
سنگهای بام خیلی سخت بود
طعنه و دشنام خیلی سخت بود
جام و بزم عام خیلی سخت بود
حرفهای تند و تیزی میشنید
واژهای مثل کنیزی میشنید
خندههای شمر یادش مانده است
ماجرای شمر یادش مانده است
چکمههای شمر یادش مانده است
جای پای شمر یادش مانده است
کندی خنجر عذابش میدهد
ضربهی آخر عذابش میدهد
آمد و بال و پرش را جمع کرد
دست بیانگشترش را جمع کرد
با حصیری پیکرش را جمع کرد
روی دستش حنجرش را جمع کرد
صورت خود را به روی خاک زد
یاد عریانی گریبان چاک زد
بابای من رو از قفا با دشنه کشتند
بابای من رو با لبای تشنه کشتند
با تیغ و نیزه جسمشو صد چاک کردند
صحرا نشینا پیکرش رو خاک کردند
جای یه خنجر رو حنجرش بود
جای هزاران زخم روی پیکرش بود
هم خواهرش بود هم مادرش بود
چشم یه ملعونی پی انگشترش بود
لعنت به اون که پیکرش رو زیر ور روکرد
توی رگای حنجرش خنجر فرو کرد
لعنت به اون خولی که دنبال سرش بود
با ساربانی که پی انگشترش بود
لعنت به اون که بی حربه میزد
با هرچی داشتش توی دستش ضربه میزد
لعنت به اون که با سنگ میزد
اونی که داشت به پیراهنش چنگ میزد
شکر حق از اینکه
هستم مبتلایت یا حسین
می دهم دار و ندارم را برایت یا حسین
نام زیبای تو آقا ذکر شور هیئت است
در دلم شوری نهادی با نوایت یا حسین
از همان روز ازل صحن دلم شش گوشه شد
تا دلم باشد همیشه آشنایت یا حسین
با تو دیگر احتیاجی بر دوا و نسخه نیست
ایمنم از هر بلا در روضه هایت یا حسین
مِهر تو با شیر مادر در وجودم شد عجین
زین سبب گردیده ام مست ولایت یا حسین
عاشق از معشوق خود هرگز نمی گردد جدا
در تمام عمر هستم مبتلایت یا حسین
گریه تنها ثروت این سائل درمانده است
ثروتم را می کنم خرج عزایت یا حسین
در میان گریه هایم آرزویم این بُوَد
کی نصیبم می شود صحن و سرایت یا حسین
من شبیه حضرت امّ المصائب، زینبت
روضه خوانی می کنم از کربلایت یا حسین
قاری قرآن زینب اندکی قران بخوان
تا بَرَد دل از همه لحن صدایت یا حسین
زندانی که غیر خدا در
نظر نداشت
عمری شکنجه دید و کس از او خبر نداشت
هر روز روزه بود، ولی موقع غروب
جز تازیانه، آب و غذایی دگر نداشت
ای فاطمه! به جان تو سوگند، روزگار
زندانی از عزیز تو مظلوم تر نداشت
جان داد با شکنجه، ولی مصلحت چه بود
زنجیر را ز پیکر مجروح برنداشت
جسمش به تخته پاره و بر دوش چارتن
آن روز روزگار مسلمان مگر نداشت
شمعی خموش، سوخت به دامان تیرگی
آن قدر گریه کرد که اشکی دگر نداشت
******
دوست دارم زندان بان زند سیلی به رویم
در نظر آرم رخ نیلی زهرا مادرم را
دوست دارم من که گرد خود پرستاری ندارم
این دم آخر ببینم اشک چشم دخترم را
از زهر خصم کافرم
می سوزه از پا تا سرم
داد از جدایی ، رضا کجایی
در ذکر یا رب یا ربم
خَلّصنی یا رب بر لبم
ذکر صلاتم ، بده نجاتم
از کینه ی این دشمن یهودی
مونده برام جراحت و کبودی
مَرهَم ِ دل ناله های یا زهرا
واغربتا واغربتا واویلا...
در بین زنجیر جفا
دلخون ِ ظلم ِ اشقیا
مضطر شدم من ، پرپر شدم من
ماندم اسیر درد و غم
دشمن کند بر من ستم
چه بی کرانه ، با تازیانه
بی حرمتی گر شد به محضر من
امّا نشد از تن جدا سر من
از غربت کرببلا واویلا...
واغربتا واغربتا واویلا...
کی میشه برا گدایی،ماهارو بخری آقا
کی میشه که نوکراتُ ،کاظمین ببری آقا
قبله ی حاجت همه ای،تو نور چشم فاطمه ای
با دست خالی اومدم بر در تو
دل ما بر تو رو میزنه،شفای چشم جان منه
خاک سر کوی لطف مادر تو
تا روز ابد، سائل حریم کاظمینم آقا
مثل شهدا،غصه دار غربت حسینم آقا
مولا یا حسین ای عزیز فاطمه حسین یا حسین...
نوکر خوبی نبودم،خودمم میدونم آقا
ولی من هر چی که باشم،پای تو می مونم آقا
دم غروب میگره دلم،نگو حرم که میره دلم
همه ی خوبا رفتن من موندم آه
به جون ِ هر چی مَرده قسم،اگه به کربلا برسم
برا تو می میرم تنها با یه نگاه
می بینی آقا شده گریه کار نوکرت شب و روز
می بینی چقدَر حرم ندیده مونده هنوز
مولا یا حسین ای عزیز فاطمه حسین یا حسین...
به سیاهی زندان ، حال دل من شد زار
چه جفا ها بر من کرد ، هارون جنایتکار
در حال مناجات و در ، موقع رکوع و سجود
سندی لعین میزنه ، من و با تمام وجود
مظلوم و غریبم من...
ای خدا خلاصم کن ، از زندان این ملعون
بسکه مصیبت دیدم ، دل مادرم شد خون
از بسکه شکنجم داده ، دشمنم دیگه خسته شد
به ساق پای مجروحم ، غل آهنین بسته شد
مظلوم و غریبم من...
برای رضای تو ، به راه دین و قرآن
چه مصیبتا دیدم ، ای خدا تو این زندان
ناسزای سندی شده ، غصه ی دل خون من
تازیانه میزد همش ، به بدن کم جون من
مظلوم و غریبم من...
هر زمانی که اینجا ، میرسه جونم بر لب
گریه میکنم یاد ، ام المصائب ، زینب
اونی که به هر جا دلش ، میگیره سراغ حسین
تازیانه و کعب نی ، قد خم و داغ حسین
سیدنا یا مظلوم...
دیده گریان موسی بن جعفر
حق ثنا خوان موسی بن جعفر
سر در خانه ی دل نوشته
جان به قربان موسی بن جعفر
ما سائلانت هستیم/دل بر ولایت بستیم
بر خاک تو بنشستیم
یا سیدی یا مظلوم...
لاله ی گلشن هل اتایی
تو به درد دو عالم دوایی
کنج زندان به دستان بسته
گره از کار خلقت گشایی
باب المراد مایی/آرامش دلهایی
تو یوسف زهرایی
یا سیدی یا مظلوم...
بسکه دشمن نموده جفایت
تا به گردون رسیده نوایت
بر تو خون گریه کرده دمادم
غل و زنجیر سندی به پایت
از ظلم او افسردی/چون لاله ای پژمردی
بس تازیانه خوردی
یا سیدی یا مظلوم...
گرچه تو سَروَر عالمینی
بر نبی روشنای دو عینی
گفته ای که تنت را گذارند
در ره زائران حسینی
با نوحه ی عاشورا/شد ذکر تو یا جدّا
با یاد کرببلا
یا سیدی یا مظلوم...
کشیده شعله در دلها ، عزای حضرت کاظم
بسوز ای دل بسوز ای دل ، برای حضرت کاظم
میان محبس هارون ، زغربت ناله ها میزد
به اشک و آه جانسوزش ، رضایش را صدا میزد
فضای تنگ و تاریکی ، انیس سوز و آهش شد
بمیرم من بمیرم من ، که زندان قتلگاهش شد
گرفته سندی شاهک ، ز مولای دو عالم جان
تمام پیکرش نیلی ، شد از شلاق زندانبان
شکنجه دیده و او با ، غمی دیرینه جان داده
به زندان با تنی مجروح ، به زهر کینه جان داده
شهید راه دین گشت و ، تنش تشعیع شد آنجا
بسوز ای دل بسو ای دل ، به یاد روز عاشورا
کفن آورده شد بهر ، ولیّ و حجت افلاک
ولیکن جدّ او مانده ، تنش عریان به روی خاک
با خدا جا در دل اهل ولا دارد حسین
هر طرف روی آوری صد کربلا دارد حسین
ما به دشت کربلا از او مزاری دیده ایم
در دل هر شیعه یک صحن و سرا دارد حسین
قتلگاهش کعبه و آب فراتش زمزم است
بلکه صد زمزم روان در چشم ما دارد حسین
این شنیدی هست قرآن زینت هر خانه ای
جا چو قرآن در تمام خانه ها دارد حسین
جای قرآن و حسین در سینه ی پیغمبر است
بلکه جا بر روی دوش مصطفی دارد حسین
تشنه لب شد کشته و جاری ز چشم شیعیان
تا قیامت چشمه ی آب بقا دارد حسین
در هجوم نیزه ها حق را عبادت می کند
به چه خوش در موج خون حال دعا دارد حسین
شمر را در قتلگه قول شفاعت می دهد
تا چه حد آقایی و لطف و عطا دارد حسین
زیر چوب خیزران آوای قرآن بشنود
گفتگو با دوست در طشت طلا دارد حسین
قتلگاهش مروه و سعیش چهل منزل تمام
بین طشت زر صفایی با صفا دارد حسین
ذره ای از تربتش درد دو عالم را دواست
بهر درد عالم خلقت دوا دارد حسین
مسلمانان حسین، مادر ندارد
غریب است و کسی بر سر ندارد
ز جور ساربان بی مروت
دگر انگشت و انگشتر ندارد
چرا رگ های او پر خاک گشته
مگر در کربلا خواهر ندارد
چرا بر سینه اش دشمن نشسته
مگر تنها شده، یاور ندارد
چرا خشکیده عطشان گشته قربان
مگر عباس آب آور ندارد
اگر خیزد ز جا پرسد ز زینب
چرا دُر دانه ام معجر ندارد
خون خدا می چکد، از
گل روی حسین
هستی این هست و بود، بسته به موی حسین
اشک همه اولیاست، وقف لب خشک او
خون دل انبیاست، خون گلوی حسین
در همة کائنات، از ملک و جنّ و انس
کیست به عالم که نیست، مست سبوی حسین؟
زخم تن او زند، خنده به شمشیرها
یا که خدا می زند، خنده به روی حسین
نیست عجب گر نماز، بوسه به پایش زند
هر که گذارد نماز، بر سر کوی حسین
قلزم خون، جانماز، مُهر جبین، جای سنگ
خون سر و خونِ دل، آب وضوی حسین
کافرم ار ناامید باز شود از درش
قاتل اگر آورد، روی به سوی حسین
عجز و گدایی بود، عادت دیرین ما
لطف و عنایت بود، خصلت و خوی حسین
آتش دوزخ شود، لالة باغ بهشت
نوشد اگر قطره ای آب ز جوی حسین
"میثم" آلوده نیز ناز به جنّت کند
جنّت اعلای اوست، روی نکوی حسین
رفتی برادرت تنهاتر شد
رفتی مجیب عالم مضطر شد
در دل نخلستان تا که علم افتاد
خواهرمان زینب بین حرم افتاد
زجر شنیدن هلهله ها را
آتش خنده ی حرمله ها را
خواهرمان دیده
به که من گویم دردم | بی تو باید برگردم...
ای نخل خشک خونین دستت کو؟
ای ماه ام البنین دستت کو ؟
بی تو تک و تنها، در دل این دشتم
در پی دست تو روی زمین گشتم
لحظه ی دیدن مشک دریده
فذق شکسته و دست بریده
قامت من خم شد
کمرم را خم کردی | به لبم جان آوردی...
مشک را آوردی تا پای جانت
با دست و با کتف و با دندانت
این چه بلایی بود بر سرمان آمد
بهر تسلایش مادرمان آمد...
رفتی و تشنه تر از همه بودی
تشنه ی دیدن فاطمه بودی
فاطمه هم آمد
کلیم اگر دعا کند بی تو دعا
نمی شود
مسیح
اگر دوا دهد بی تو دوا نمی شود
اگر
جدائی اوفتد میان جسم و جان من
قسم
بجان تو دلم از تو جدا نمی شود
گریه
اگر کنم همی بهر تو گریه می کنم
ورنه
زدیده ام عبث اشک رها نمی شود
گرد
حرم دویده ام صفا و مروه دیده ام
هیچ
کجا برای من کرب و بلا نمی شود
کسی که
گشت گرد تو گرد گنه نمی رود
پیرو
خط کربلا اهل خطا نمی شود
عمر
گذشت، وانشد راه زیارتت به من
حاجت
این شکسته دل چرا روا نمی شود
جز سر
غرق خون تو که شد چراغ قافله
رأس
بریده بر کسی راهنما نمی شود
ای بدن
تو غرق خون وی سر و روت لاله گون
با چه
خضاب کرده ای خون که حنا نمی شود
کرب و
بلا و کوفه شد سخت به عترتت ولی
هیچ
کجا به سختی شام بلا نمی شود
چوب به
دست قاتلت سوخت و گفت این سخن
جای سر
بریده در طشت طلا نمی شود
سوز
درون "میثمت" بوده شراری از غمت
ورنه
زشعرش این همه شور به پا نمی شود
در کنار علقمه سروی زپا
افتاده است
یا گلی از گلشن آل عبا افتاده است
در فضای رزمگاه نینوا با شور و آه
ناله جانسوز ادرک یا اخا افتاده است
از نوای جانگذار ساقی لب تشنه گان
لرزه بر اندام شاه نینوا افتاده است
شه سوار اسب شد باسر بمیدان رویکرد
تا ببیند جسم عباسش کجا افتاده است
ناگهان از صدر زین افکند خود را بر زمین
دید بسم الله از قرآن جدا افتاده است
تا کنار نهر علقمه بوی عباسش کشید
دید برخاک سیه صاحب لوا افتاده است
کرده در دریای خون ماه بنی هاشم غروب
تشنه لب سقای دشت کربلا افتاده است
دست خود را بر کمر بگرفت و آهی بر کشید
گفت پشت من زهجرانت دوتا افتاده است
خیز برپاکن لوا آبی رسان اندر حرم
از چه رو برخاک این قد رسا افتاده است
بهر آبی در حرم طفلان من در انتظار
از عطش بنگر چه شوری خیمه ها افتاده است
هر چه شه نالید عباسش زلب، لب برنداشت
دید مرغ روح او سوی سما افتاده است
گفت بس جسم برادر را برم در خیمه گاه
دید هر عضوی ز اعضایش سوا افتاده است
حال زینب رامگو، "علامه" از شه چو ن شنید
دست عباس علمدارش جدا افتاده است
دیده بگشا و ببین زینبت آمد مادر
زینب خسته و جان بر لبت آمد مادر
از سفر قافلهی نور دو عینت برگشت
زینبت با خبرِ داغ حسینت برگشت
یاد داری که از این شهر که خواهر میرفت
تک و تنها که نه ، با چند برادر میرفت
یاد داری که عزیز تو چه احساسی داشت
وقت رفتن به برش قاسم و عباسی داشت
یاد داری که چگونه من از اینجا رفتم؟
با حسین و علیِاکبر ِ لیلا رفتم
بین این قافله مادر ، علی ِاصغر بود
شش برادر به خدا دور و بر خواهر بود
*
ولی اکنون چه ز گلزار مدینه مانده؟
چند تا بانوی دلخون و حزینه مانده
مردها هیچ ، ز زنها هم اگر میپرسی
فقط این زینب و لیلا و سکینه مانده
*
نوهات گوشهی ویرانهی غربت جا ماند
سر ِخاک پسرت نیز عروست جا ماند
باوفا ماند که در کرب و بلا گریه کند
یک دل سیر برای شهدا گریه کند
*
ولی اکنون منم و شرح فراق و دردم
دیگر از جان و جهان بعد حسین دلسردم
آه...مادر چه قدَر حرف برایت دارم
بنِگر با چه قَدَر خاطره بر میگردم
جای سوغات سفر ، موی سفید و دلِ خون...
...با تن نیلی و این قدّ کمان آوردم
*
ساقهی این گل یاس تو زمانی خم شد
که ز سر سایهی آن سرو ِ روانم کم شد
کربلا بود و تنش بیسر و عریان افتاد
جای تشییع ، به زیر سمِ اسبان افتاد
*
باد میآمد و میخورد به گلبرگ تنش
پخش میشد همه سمتی قطعات بدنش
پنجهی گرگ چنان زخم به رویش انداخت
که ندیدم اثر از یوسف و از پیرهنش
سه شب و روز رها بود به خاک صحرا
غسلش از خون گلو ریگِ بیابان کفنش
خواستم تا بنِشینم به برش در گودال
اشک ریزم به گل تشنه و پرپر شدنش
خواستم تا بنِشینم به برش ، بوسه دهم
به رگِ حنجر خونین و به اعضای تنش
*
ولی افسوس که گودال پر از غوغا شد
بین کعب نی و سیلی سر ِمن دعوا شد
روی نیزه سر ِ محبوب خدا را بردند
کو به کو پشت سرش ما اسرا را بردند
سر ِ او را که ز تن برده و دورش کردند
میهمان شب جانسوز تنورش کردند
چه بگویم که سرِ یار کجا جای گرفت
عوض دامن من طشت طلا جای گرفت
چه قَدَر سنگ به پیشانی و لبهایش خورد
چه قَدَر چوب به دندان سَنایایش خورد
روی نی وقت تلاوت که لبش وا میشد
نوک سرنیزه هم از حنجره پیدا میشد
کاش میشد که نشان داد کبودیها را
تا که معلوم کنم ظلم یهودیها را
کوچههاشان پُرِ سنگ و پُرِ خاکستر بود
کارشان مسخرهی کودک بیمعجر بود
خوب که جانب ما سنگ پرانی کردند
تازه گرد آمده و چشم چرانی کردند
*
کوفه گرچه صدقه لقمهی نان میدادند
در عوض شام ز طعنه دِقِمان میدادند
خارجیزاده صدا کرده و مارا مردُم
کوچه کوچه همه با دست نشان میدادند
غارتیها به اهالی ِ لب بام رسید
گوئیا جایزه بر سنگزنان میدادند
تا بیُفتند رئوس شهدا مخصوصاً
نیزهها را همگی تُند تکان میدادند
*
پسرت را اگر از تیغ و سنانها کُشتند
آخ مادر ، که مرا زخم زبانها کُشتند
دور گودال ازدحامی شد
معرکه غرق در حرامی شد
تکیه داده به نیزه ای آقا
خاطرش محو خیمه ها می شد
لشگر کوفه دوره اش کردند
سنگ و تیرش زدند، تا می شد
آنقدر نیزه خورد بر جسمش
نیزه بر روی نیزه جا می شد
زخمی و ناتوان به خاک افتاد
داشت روح از تنش جدا می شد
تا می آمد دوباره برخیزد
استخوان شکسته تا می شد
لشگر آن دم که بر سرش می ریخت
همه آفاق نینوا می شد
پیکرش را که پشت و رو کردند
زخمها تازه خوب وا می شد
لگد شمر، با غرور و غضب
بر سر و صورتش رها می شد
شمر وقتی که روی سینه نشست
کربلا تازه کربلا می شد
سینه سنگین و حنجره پر خون
نفسش سخت و با صدا می شد
از گلو خنجرش نشد ببرد
ولی افسوس، از قفا می شد
کاش می شد که زینبش نرسد
یا که از روی سینه پا می شد
کاش زینب به خیمه بر می گشت
عرش مبهوت این عزا می شد
آه، ناموس حق در آن غوغا
صید صد چشم بی حیا می شد
ناله ی مادرش شنیده که شد
راز گودال برملا می شد
صبح فردا و نعل تازه و اسب
بدنش مثل بوریا می شد
امشب شب «انّاالیه راجعون» است
فردا زمینکربلا، دریای خون است
حسین و عبادت حسین و شهادت
بقیة الله آجرک الله
بقیة الله آجرک الله
امشب شب راز و نیاز عاشقان است
فردا سر فرزند زهرا، بر سنان است
میشود از جفا دست و سرها جدا
بقیة الله آجرک الله
بقیة الله آجرک الله
امشب حسین است و شهادت آرزویش
فردا بریزد بر زمین خون گلویش
در میان گودال میزند پر و بال
بقیة الله آجرک الله
بقیة الله آجرک الله
امشب سکینه رنگ از رویش پریده
فردا زند بوسه به رگهای بریده
دور از آشیـــانه زیــر تازیـــانه
بقیة الله آجرک الله
بقیة الله آجرک الله
امشب حریم فاطمه، عبّاس دارد
فردا سکینه سر به صحرا میگذارد
شعلهاش بر جگر در عــزای پــدر
بقیة الله آجرک الله
بقیة الله آجرک الله
امشب شود تقدیم دین هست ابوالفضل
فردا جدا گردد ز تن دست ابوالفضل
شود در علقمه زائرش فاطمه
بقیة الله آجرک الله
بقیة الله آجرک الله
امشب علیاکبر به سجده سر گذارد
فردا به دشت کربلا جان میسپارد
شــود اِربــاً اِربا پیش چشم بابا
بقیة الله آجرک الله
بقیة الله آجرک الله
امشب به اکبر میکند، بابا نظاره
فردا شود جسم شریفش پاره پاره
فرق آن مقتدا گردد از هم جدا
بقیة الله آجرک الله
بقیة الله آجرک الله
امشب حرم یک تشنۀ ششماهه دارد
فردا سر دست پدر جان میسپارد
بهر یک جرعه آب گردد از خون خضاب
بقیة الله آجرک الله
بقیة الله آجرک الله
امشب کند در خیمهها، قاسم عبادت
فردا رود تنها به میدان شهادت
دل بــه قتلگاهش بــر عمـو نگاهش
بقیة الله آجرک الله
بقیة الله آجرک الله
امشب دعا خواند لب عطشان زینب
فردا شود نقش زمین قرآن زینب
کنـــار قتلــگاه کنـد زهــرا نـگاه
بقیة الله آجرک الله
بقیة الله آجرک الله
امشب کند در خیمه زینب بیقراری
فردا کند در مقتل خون سوگواری
یــا امــام زمــان الامـــان الامــان
بقیة الله آجرک الله
بقیة الله آجرک الله
امشب پیمبر اشک ریزد از دو عینش
فردا بشوید صورت از خون حسینش
حضرت فاطمه دارد ایــن زمــزمه
بقیة الله آجرک الله
بقیة الله آجرک الله
امشب، به خیمه، کودکی ماتم بگیرد
فردا، به زیر بوتۀ خاری بمیرد
تشنه جان سپارد پنــاهی نـــدارد
بقیة الله آجرک الله
بقیة الله آجرک الله
ما را بوَد در سینه، فریاد خمینی
این است خطّ سرخ یاران حسینی
بودهایم با حسین یا حسین یا حسین
بقیة الله آجرک الله
بقیة الله آجرک الله
من پسر خون خدا مهدیم
وارث خون شهدا مهدیم
خون خدا جدّ نکوی من است
حضرت عبّاس عموی من است
عموی من کرامت دائم است
عموی من ماه بنی هاشم است
عموی من باب مراد همه است
عموی من عزیز دو فاطمه است
عموی من حسین را یار بود
حامی و سقّا و علمدار بود
عموی من امید اهلبیت است
عموی من شهید اهلبیت است
عموی من قبلۀ اهل ولاست
دیده فرات است و دلش کربلاست
عموی من به بحر بی تاب شد
آب هم از خجالتش آب شد
عموی من تا ببدن داشت دست
چشم زیاری برادر نبست
عموی من نام خوشش دلگشاست
عموی من همیشه مشکل گشاست
عموی من که بوده قلبش کباب
عکس سکینه دیده در موج آب
عموی من با همه آقائیش
همیشه بالیده به سقّائیش
عموی من کیست در اهلبیت
ساقی بیدست و سر اهلبیت
عموی من بر شهدا ماه بود
باب حوائج الی الله بود
عموی من سلام بر صبر او
که آب گشته زائر قبر او
عموی من دیده به قلب کباب
صورت شش ماهه در امواج آب
عموی من به آب هم ناز کرد
با جگر سوخته پرواز کرد
عموی من صورت نورانیش
شسته شده ز خون پیشانیش
دو چشم او دو چشمۀ اشک بود
تمام هستیش همان مشک بود
حیف که بند دلش از هم گسیخت
تمام آرزویش بر خاک ریخت
حیف که چشمش هدف تیر شد
دو دست او جدا ز شمشیر شد
حیف که شد قیام آن خسته دل
به سجدۀ آخر او متّصل
حیف که وقت سجده آن نازنین
دست نبودش که نهد بر زمین
ای که غم از شرح غمت سوخته
آب شده آتش افروخته
بهر تو ای دار و ندار حسین
جنّ و ملک ریخت سرشگ از دو عین
صفحه و انگشت و قلم گریه کرد
نیزه و شمشیر و علم گریه کرد
داغ تو ای ساقی بی چشم و دست
پشت حسین ابن علی را شکست
ای به عطایت نگه عالمین
اکشف یا کاشف کرب الحسین
کعبه ی اهل ولاست صحن و سرای رضا
شهر خراسان بُوَد کرب و بلای رضا
در صف محشر خدا مشتری اشک اوست
هر که در اینجا کند گریه برای رضا
کیست پناه همه جز پسر فاطمه؟
چیست رضای خدا غیر رضای رضا؟
بر سر دستش برند هدیه برای خدا
ریزد اگر دُرّ اشک، دیده به پای رضا
زهر جفا ریخت ریخت، شعله به کانون دل
خونِ جگر بود بود، قوت و غذای رضا
نغمه ی قدّوسیان بود به آمین بلند
حیف که خاموش شد صوت دعای رضا
یاد کند گر دَمی ز آن جگرِ چاک چاک
خون جگر جوشد از خشت طلای رضا
از در باب الجواد می شنوم دم به دم
یا ابتای پسر، وا ولدای رضا
بوسه به قبرش زدم، تازه زطوس آمدم
باز دلم در وطن کرده هوای رضا
گر برود در جنان یا برود در جحیم
بر لبِ میثم بُوَد مدح و ثنای رضا
کار تو، همه مهر و وفا بود، رضا جان
پاداش تو، کی زهر جفا بود، رضا جان
آن لحظه که پرپر زدی و آه کشیدی
معصومۀ مظلومه، کجا بود رضا جان
بر دیدنت آمد چو جوادت ز مدینه
سوز جگرش، یا ابتا بود رضا جان
تنها نه جگر، شمعصفت شد بدنت آب
کی قتل تو اینگونه روا بود، رضا جان
تو ناله زدی، در وسط حجره و زهرا
بالای سرت نوحهسرا بود رضا جان
یک چشم تو در راه، به دیدار جوادت
چشم دگرت کرب و بلا بود، رضا جان
جان دادی و راحت شدی از زخم زبانها
این زهر، برای تو شفا بود رضا جان
از آتش این زهر، تن و جان تو میسوخت
اما به لبت، ذکر خدا بود رضا جان
روزی که نبودیم در این عالم خاکی
در سینۀ ما، سوز شما بود رضا جان
از خویش مران «میثم» افتاده ز پا را
عمری درِ این خانه گدا بود رضا جان
امشب شب راز و نیاز عاشقان است
فردا سر فرزند زهرا، بر سنان است
امشب حسین است و شهادت آرزویش
فردا بـریـزد بر زمین خون گلویش
امشب سکینه رنگ از رویش پریده
فردا زند بوسه به رگهای بریده
امشب حریم فـاطمه، عباس دارد
فردا سکینه سر به صحرا میگذارد
امشب شود تقدیم دین هست ابوالفضل
فردا جدا گردد ز تن دست ابوالفضل
امشب علیاکبر به سجده سر گذارد
فردا بـه دشت کربلا جان میسپارد
امشب به اکبر میکند، بابا نظاره
فردا شود جسم شریفش پاره پاره
امشب حرم یک تشنۀ ششماهه دارد
فردا سر دست پدر جان میسپارد
امشب کند در خیمهها، قاسم عبادت
فردا رود تنها به میدان شهادت
امشب دعا خواند لب عطشان زینب
فردا شود نقش زمین قرآن زینب
امشب کند در خیمه زینب بیقراری
فردا کند در مقتل خون سوگواری
امشب پیمبر اشک ریزد از دو عینش
فردا بشوید صورت از خون حسینش
امشب، به خیمه، کودکی ماتم بگیرد
فردا، به زیر بوتۀ خاری بمیرد
امشب شب «انّاالیه راجعون» است
فردا زمینکربلا، دریای خون است
به لب آه و به دل خون و به لب اشک بصر دارم
شدم چون شمع سوزان آب و آتش بر جگر دارم
دلم خون شد، نخندید ای زنان شام بر اشکم
که هم داغ برادر دیده، هم داغ پدر دارم
کند اختر فشانی آسمان دیده ام دائم
که بر بالای نیزه هیجده قرص قمردارم
عدو دست مرا بست و اسیرم برد در کوفه
نشد تا نعش بابم را ز روی خاک بردارم
تمام عمر هر جا آب بینم اشک می ریزم
من از لب های خشک یوسف زهرا خبر دارم
از آن روزی که ثار الله را کشتند لب تشنه
به یاد کام خشکش لحظه لحظه چشم تر دارم
مسافر کس چو من نَبوَد که همراهِ سرِ بابا
چهل منزل به روی ناقه ی عریان سفردارم
از آن روزی که بالا رفت دود از آشیان ما
دلی از خیمه های سوخته سوزنده تر دارم
همه از آب رفع تشنگی کردند غیر از من
که هرجا آب نوشم بیشتر در دل شرر دارم
اگر چشمت به آب افتاد میثم گریه کن بر من
که آتش در دل و جان بر لب و خون در بصر دارم
طایر وحی ام و گردیده جدا بال و پرم
زخم ها مانده ز هر زخم زبان بر جگرم
منم آن یار سفر کرده که تا شام بود
سر پاک شهدا بر سر نی هم سفرم
مردم شام نخندید که بر نوک سنان
می کند گریه برایم سر پاک پدرم
سنگ هایی که به فرقم ز ره کینه زدید
گریه کردند به حال من و بر زخم سرم
پدرم کشته شد اینک بگذارید از شام
عمه و خواهر خود را به مدینه ببرم
خار و خاشاک و کف و کعب نی و سنگ بس است
نزنید این همه لبخند به زخم جگرم
سر بابا به سر نیزه و من گام به گام
با سر و قاتل و با عمة خود رهسپرم
دل شب نافله می خوانم و در حال نماز
سر نورانی باباست چراغ سحرم
با وجودی که عدو بر سر من آتش ریخت
شسته شد حلقة زنجیر ز اشک بصرم
همه جا در شرر نالة
"میثم" پیداست
شعلة ناله و سوز جگر و چشم ترم
گلان وحی، را پرپر که دیده؟
به گلشن، طایر بی سر، که دیده؟
تب و داغ و غل و زنجیر و دشنام
گلوی خشک و چشم تر که دیده؟
سوار ناقه با، بازوی بسته
زمین افتادن خواهر، که دیده؟
میان آفتاب شام و کوفه
رخ خورشید و خاکستر که دیده؟
به روی یاسها جای سفیدی
ز سیلی رنگ نیلوفر که دیده؟
به رخسار هلالِ اوّلِ ماه
خدایا هیفده اختر که دیده؟
نشان سنگ در بالای نیزه
سر پاک علی اکبر که دیده؟
سرود و رقص و جشن و پایکوبی
به دور آل پیغمبر، که دیده؟
چهل منزل به همراه سکینه
سر عباسِ آبآور که دیده؟
لبِ خشکیده و آوای قرآن
شراب و چوب و طشت زر که دیده؟
بگو «میثم» امام دستْبسته
اسیر آنهمه کافر که دیده؟
ای پاره پاره پیکر قرآن! سرت کجاست؟
آه! ای سر بریده! بگو پیکرت کجاست
فریاد «وا عطش عطشا» رفته تا کجا
سقّای کودکان تو، آبآورت کجاست؟
ای ماه من! که ماه تمامیّ عالمی
ماه بلندقامت تو، اکبرت کجاست؟
بینغمه مانده بر سر گهواره اش، رباب
ششماهه ی نشسته به خون، اصغرت کجاست؟
ای خوابگاه و بسترت آغوش فاطمه!
عالم فدای بیکسیات! مادرت کجاست؟
دریا به دیده تر من گریه می کند
آتش زسوز حنجر من گریه می کند
سنگی که می زنند به فرقم زروی بام
بر زخم تازه سر من گریه می کند
از حلقه های سلسله خون می چکد چو اشک
زنجیر هم به پیکر من گریه می کند
ریزد سرشک دیده اکبر به روی نی
اینجا به من برادر من گریه می کند
وقتی زدند خنده اشکم زنان شام
دیدم سه ساله خواهر من گریه می کند
رأس حسین بر همه سر می زند ولی
چون می رسد برابر من گریه می کند
ای اهل شام پای نکوبیید بر زمین
کاینجا ستاده مادر من گریه می کند
تا روز حشر هر که به گل می کند نگاه
بر لاله های پرپر من گریه می کند
زنهای شام هلهله و خنده می کنند
جایی که جد اطهر من گریه می کند
بگذار ظالمانه بخندند شامیان
«میثم» که هست زائر من گریه می کند
از گلستان، لاله های پرپرم آید به یاد
از نیستان داغ های خاطرم آید به یاد
با دل خود هر زمانی را که خلوت می کنم
در اسارت آنچه آمد بر سرم آید به یاد
سالها از ماجرای کربلا بگذشت و باز
هر نظر آن صحنه حزن آورم آید به یاد
هرکجا آب است آتش می زند بر جان من
چون نوای آب آب خواهرم آید به یاد
هرجوانی را که می بینم به یاد کربلا
گاهی از قاسم گهی از اکبرم آید به یاد
چونکه می بینم شیرخواری را کنار مادرش
از رباب و گریه های اصغرم آید به یاد
می شوم از آتش گرم و محن چون شمع آب
چون زحال عمه ی غم پرورم آید به یاد
منکه بر جسم پدر از بوریا کردم کفن
روز و شب زآن جسم عطشان بهترم آید به یاد
حنجر خونین او بوسیدم و کردم وداع
وای دل، چون آن وداع آخرم آید به یاد
چونکه بینم کودکی سرگرم بازی با گلی
سرگذشت خواهر کوچکترم آید به یاد
از هجوم رنج و غم در آن سفر، داغی هنوز
از نظر نارفته، داغ دیگرم آید به یاد
هر کجا بینم جوانی اکبرم آید به یاد
طفل بینم هر زمانی اصغرم آید به یاد
تیرم از سیر گل و با دیدن هر شاخه گل
غرق در خون لاله های پرپم آید به یاد
دیدن آب و سخن از آب، آبم می کنم
آب آب و ساقی آب آورم آید به یاد
بعد از آن شامی که در شام بلا بر ما گذشت
هر کجا ویرانه بینم خواهرم آید به یاد
از تماشای هلال ماه در شب های تار
عمه جان قد کمان و مضطرم آید به یاد
سپر کردی به تیغ و تیر و نیزه، پیکر خود را
گرفتی جای پرچم روی دست خود، سر خود را
تمام عمر من با تو، تو با من بوده ای، چون شد
که تنها می گذاری بین دشمن خواهر خود را
کمی خم شو به زیر پای اسب خود نگاهی کن
فرود آ در بغل گیر ای برادر دختر خود را
عزیز فاطمه دشمن نبیند تا که تنهایت
مرو تنها ببر با خود علیّ اصغر خود را
بیا از اشک خود آبی فشانم بر لب خشکت
که سقا جای سقا کرده ام چشم تر خود را
خروش العطش پر کرده این صحرای سوزان را
خبر کن در کنار علقمه، آب آور خود را
رقیه، نجمه، لیلا، من، سکینه، همرهت هستیم
مکن احساس تنهایی، نگه کن لشگر خود را
سر خود را به بالا گیر تا بوسم گلویت را
ببوسم باز جای بوسه های مادر خود را
اگر باور ندارند این سپه جدت پیمبر را
دوباره روی دستت گیر نعش اکبر خود را
چنان از شعله های آه زینب پر شدی میثم
که جای شعر پُر کردی زآتش دفتر خود را
کوفیان خون بدل خون شدۀ ما نکنید
این قدر ظلم به ذریّۀ زهرا (س) نکنید
بگذارید بگرییم به مظلومی خویش
به سرشک غم ما خندۀ بی جا نکنید
دین ندارید اگر غیرتتان رفته کجا
اُسرارا، سر بازار تماشا نکنید
هر چه خواهید به ما زخم رسانید ولی
دیگر از زخم زبان، خون به دل ما نکنید
پیش چشم اُسرا سنگ به سرها نزنید
پای رأس شهدا هلهله بر پا نکنید
این توقّع که بگریید به ما نیست ولی
خنده بر گریۀ ذریّۀ طاها نکنید
آیه ای کز لب خونین، سر نی می شنوید
با دف و چنگ و نی و هلهله معنی نکنید
داغ دل چاره به خندیدن دشمن نشود
زخم را با زدن سنگ مداوا نکنید
محمل دختر معصوم مصیبت زده را
روبرو با سر ببریده بابا نکنید
(میثم) از آل علی (ع) با همۀ خلق بگو
ترک دین در طلب لذّت دنیا نکنید
یا مزن چوب جفا را بر لب و دندان من
یا بگو بیرون روند از مجلست طفلان من
یا نزن شرمی نما از روی زهرا مادرم
یا بزن مخفی ز چشم خواهر گریان من
من پی ترویج قرآن آمدم این جا که گشت
چوب خزران تو مزد خواندن قرآن من
ای ستمگر هر چه می خواهی بزن اما بدان
بوسه گاه مصطفی باشد لب عطشان من
در احد جد تو دندان پیمبر را شکست
باید از چوب تو اکنون بشکند دندان من
بارها و بارها پیوسته دید آزارها
هم سر خونین من، هم پیکر عریان من
سخت تر از چوب تو بر من نگاه زینب است
چوب تو نه، اشک او آتش زند بر جان من
خواندن آیات قرآن زیر چوب خیزران
با خدا این بوده از روز ازل پیمان من
من شدم در زیر چوب خیزران مهمان تو
مادرم در پای طشت زر بود مهمان من
دست "میثم" را از آن گیرم که پیش از بودنش
همچنان دست توسل داشت بر دامان من
فاطمه! مادر سادات! چه آمد به سرت؟
شامیان عید گرفتند به قتل پسرت
سنگ و خاکستر و دشنام و کف و زخم زبان
کوچهکوچه شده مزد زحمات پدرت
بوسه از دور به پیشانی بشکسته بزن
اگر افتد به سر پاک حسینت نظرت
شانه بر گیسوی زینب بزن و اشک بریز
گر به دروازۀ ساعات بیفتد گذرت
دیگر از چوب و لب خشک نگویم سخنی
بیش از این نیست روا تا که بسوزد جگرت
زینب و گیسوی خونین؛ به خدا حق داری
عوض اشک اگر خون رود از چشم ترت
چون مه نیمه درخشد به کنارخورشید
سر عباس که خود هست حسین دگرت
مادر زینب! از زینب مظلومه بپرس
دخترم! در ملاءعام چه آمد به سرت؟
یا محمّد بنگر حق ذویالقربی را
کشت اولاد تو را امت بیدادگرت
«میثم!»از بس سخن از سوز جگر میگویی
شعر تو در نفس سوخته گشته شررت
آه، یاران روزگارم شام شد
نوبت شرح ورود شام شد
شام شهر محنت و رنج و بلا
شام، یعنی سخت تر از کربلا
شام یعنی مرکز آزارها
آل عصمت را سرِ بازارها
شام یعنی از جهنم شوم تر
اهل بیت از کربلا مظلوم تر
شام یعنی ظلم و جور بی حساب
اهل بیت عصمت و بزم شراب
در ورود شام، از شمر لعین
کرد خواهش ام کلثوم حزین
کای ستمگر بر تو دارم حاجتی
حاجتی بر کافر دو ن همتی
ما اسیران، عترت پیغمبریم
پرده پوشان حریم داوریم
خواهی ار ما را بری در شهر شام
از مسیری بر که نبود ازدحام
بلکه کمتر گِرد عترت صف زنند
خنده و زخم زبان و کف زنند
آن جنایت پیشه آن خصم رسول
بر خلاف گفتۀ دخت بتول
داد خبث طینت خود را نشان
برد از دروازۀ ساعاتشان
پشت آن دروازه خلقی بی شمار
رخت نو پوشیده، دست و پا نگار
بهر استقبال، با ساز و دهل
سنگشان در دست، جای دسته گل
ریختند از هر طرف زن های شام
آتش و خاکستر از بالای بام
زینب مظلومه بود و گرد وی
هیجده خورشید، بر بالای نی
هیجده آئینۀ حق الیقین
هیجده صورت زصورت آفرین
هیجده ماه به خون آراسته
با سر ببریده بر پا خواسته
رأس ثارالله زخون بسته نقاب
سایبان زینب اندر آفتاب
آن سوی محمل سر عباس بود
روبرو با رأس خیرالناس بود
یک طرف نی سر طفل رباب
بر سر نی داشت ذکر آب آب
ماه لیلا جلوه گر بر نوک نی
گه به عمّه گه به خواهر چشم وی
بس که بر آل علی بیداد رفت
داستان کربلا از یاد رفت
خصم بد آئین به جای احترام
کرد اعلان بر یهودی های شام
کاین اسیران عترت پیغمبرند
وین زنان از خاندان حیدرند
این سر فرزند پاک حیدر است
روز، روز انتقام خیبر است
طبق فرمان امیر شهر شام
جمله آزادید بهر انتقام
این سخن تا بر یهود اعلام شد
شام ویران شام تر از شام شد
آن قدر آل پیمبر را زدند
دختران ناز پرور را زدند
خنده های فتح بر لب می زدند
زخم ها بر قلب زینب می زدند
آن یکی بر نیزه دار انعام داد
این به زین العابدین دشنام داد
پیر زالی دید در شام خراب
بر فراز نیزه قرص آفتاب
آفتابی نه سری در ابر خون
لب کبود اما رخ او لاله گون
بر لبش ذکر خدا جاری مدام
سنگ ها از بام گویندش سلام
از یکی پرسید این سر زآن کیست
گفت این رأس حسین بن علیست
این بود مهر سپهر عالمین
نجل احمد یوسف زهرا حسین
وای من ای وای من ای وای من
کاش می مردم نمی گفتم سخن
آن جنایت پیشه با خشم تمام
زد بر آن سر سنگی از بالای بام
آن سر آن آئینۀ حق الیقین
اوفتاد از نیزه بر روی زمین
ریخت زین غم بر سر خورشید خاک
گشت قلب آسمان ها چاک چاک
شامیان خنده به زخم جگر ما نزنید
ساز با نالۀ ذرّیۀ زهرا نزنید
سر مردان خدا را به سر نیزه زدید
مرد باشید دگر سنگ به زنها نزنید
به زنان بر سر بازار اگر سنگ زدید
دختران را به کنار سر بابا نزنید
علی و فاطمه در جمع شما اِستادند
پیش چشم علی و فاطمه ما را نزنید
به اسیری که بود در غل و زنجیر زدید
به یتیمی که دویده است به صحرا نزنید
رقص شادی جلو محمل زینب نکنید
پای سر بریده به زمین پا نزنید
بگذارید برای شهدا گریه کنیم
خنده بر داغ دل سوختۀ ما نزنید
کشتن فاطمه بین در ودیوار بس است
تازیانه به تن زینب کبری نزنید
به تماشای سر پاک حسین آمده اید
اینقدر دست به هنگام تماشا نزنید
سخن «میثم» دل سوخته را گوش کنید
دوستان غیر در خانۀ مولا نزنید
مران یکدم ساربان اشتر
ناقه زینب رفته اندر گل
بده ظالم مهلتی آخر
زان که من دارم عقده ها در دل
مرا ناقه تا که بنشینم
برسر جسم شاه مظلومان
مران ناقه زان که من دارم
از جفای شمر ناله و افغان
مران ناقه تا که گویم من
درد دل با این پیکر عریان
مران ناقه زان که من دارم
از جفای شمر ناله و افغان
بده مهلت تا بمانم من
در کنار این پیکر بی سر
از آن ترسم ساربان امشب
آید و برّد دستش از پیکر
ندارد چون طاقتی دیگر
مادرم زهرا باب من حیدر
در این صحرا ای شترداران
ماندم آسان، رفتم مشکل
بیا ای مرگ تا شوم راحت
چون به مرگ خود گشته ام مائل
الوداع ای خواهر غم پرورم
می روم من نزد زهرا مادرم
الوداع ای خواهر جانان من
بعد من جان تو و طفلان من
الوداع ای خواهر افسرده جان
ای پرستار تمام کودکان
الوداع ای اشک ریز داغ من
باغبان لاله های باغ من
الوداع ای خواهر والای من
بعد من ای همدم غمهای من
خیمه هایم را به غارت می برند
اهل بیتم را اسارت می برند
بعد من غمها نمایان می شود
اهل بیتم سنگ باران می شود
بعد من بین شما در هر گذر
صورتی سالم نمی ماند دگر
بعد من غمهای نیلی می رسند
دستها با ضرب سیلی می رسند
جان فدای دیده ی بیدار تو
می شود کار صبوری کار تو
خدا حافظ ای برادر زینب
به خون غلطان در برابر زینب
خداحافظ ای جوانی زینب
سلام ای قد کمانی زینب
بیاد لبت دیگر آب و ننوشم
برادر جان بی تو خانه به دوشم
حسین جان ای آبروی دو عالم
نگین سلیمان به حلقه ی خاتم
برادر جان بی تو در دل صحرا
شده تنها خواهرت گل زهرا
ز زخم تنت روی ریگ بیابان
به اشک دل و سوز و آه یتیمان
تنت بی سر مانده در دل صحرا
سرت هر دم روی نیزه اعدا
------
کند گریه خواهر تو به هر شب
شده محمل جای روضه ی زینب
تو ای سوره ی پاره در بر زینب
مزن دست و پا در برابر زینب
------
سرت رفته نوک نیزه عدوان
تنت گشته طعمه سم اسبان
به درد و غم و ابتلا می روم
دریغا که از کربلا می روم
در اینجا مرا خون دل توشه بود
نگاهم بر این قبر شش گوشه بود
خداحافظ ای خاک پاکِ حسین
انیسِ تن چاکُ و چاک حسین
خداحافظ ای قرار و شکیبم
خداحافظ ای حسین غریبم
خداحافظ ای وادی علقمه
خداحافظ ای گریه فاطمه
خداحافظ ای سرو خونین بدن
خداحافظ ای قاسم ابن الحسن
خداحافظ ای تشنه در موج یَم
خداحافظ ای دست و مشک و عَلَم
خداحافظ ای ناله ی آه و آب
خداحافظ ای شیر خوار رباب
خداحافظ ای خیمه پر ز دود
خداحافظ ای یاسهای کبود
خداحافظ ای دامن سوخته
به صحرا روان با تن سوخته
خداحافظ ای کودکِ اشکبار
غریبانه جان داده در زیر خار
خداحافظ ای برادر زینب
به خون غلطان در برابر زینب
اگر تیر نمیخورد بچشمای من
با چه رو میخواستم نگاتون کنم
سفارش چقدر کرد اُمُ البَنین
مبادا برادر صداتون کنم
ببخشید اگه پیش پای شما
علمدار این قافله پا نشد
آخه دست نداشتم که حائل کنم
همه سَعیَمو کردم اما نشد
به من گفته بودی برم علقمه
نشد تا بمونم به پای قرار
میخواستم سر عهد باشم ولی
از این نیزه ها شد تنم نیزه زار
... حسین جان ، حسین جان ،
تو بودی امید همه خیمه ها ،
تو بودی پناه من و خواهرم
بهت قول میدم همینجا میاد
تشکر ازت میکنه مادرم
نمیدونم اصلاً چجوری باید
با این مشک پاره به خیمه برم
تو خیمه همه چشم به راهتن
داداش جواب ربابو چی باید بدم
فدای سرت مشک تو پاره شد
چجوری باید با غمت تا کنم
کجا میتونم ماه اُمُ البَنین
برادر شبیه تو پیدا کنم
... برادر برادر برادر مرو ،
نمیخواد بمونی کنار تنم
میبینی تو دست عدو آتیشه
رها کن منو تو همین علقمه
اگه دیر بری خیمه غارت میشه
منو برنگردون به سمت حرم
چی مونده برام غیر شرمندگی
چجوری بیام و تماشا کنم
که اصغر تلف میشه از تشنگی
بذار تا بشه پیکرم ریز ریز ،
بذار هر چی میخواد بیادش سرم
برو سمت خیمه نذار بعد من
بره روسری از سر خواهرم
... حسین جان ، حسین جان
سقا و میر لشکرم
ای نور دیده ی ترم
بی تو باید چجوری من حرم برم
صد موج حیا تو دریای نگاهت بود
وقتی اومدم رقیه چشم به راهت بود
پاشو خیمه ها نداره امنیت بی تو
میرن بچه ها اسیری عاقبت بی تو
ای مِهر و ماه من
پاشو باید یکی باشه همراه من
کی بهتر از تو ای غیرت الله من
برادرم ، برادرم ، برادرم
ای یار مَهجبین
بلند شو گریه های حسینو ببین
پاشو تا که نَمونه علم رو زمین
برادرم ، برادرم ، برادرم
... آه و واویلتا ، واویلتا واویلتا واویلتا ...
تو خیمه منتظر همه
تا که بیای از علقمه
چی دیدی که فقط میگی یا فاطمه
این باید بوی حبیبه ی رسول باشه
عباسم داداش زیارتت قبول باشه
داره علقمه شمیم یاس و نیلوفر
چشمات بسته و سرت رو دامن مادر
ای ساقیِ رشید
نمیشه ای برادر ازت دل برید
بدون تو اُمیدم شده نااُمید
برادرم ، برادرم ، برادرم
هـستم سینه زنت
کنار این دو دست جدا از تنت
به قربون اون اَدرک اَخا گفتنت
برادرم ، برادرم ، برادرم
... آه و واویلتا ، واویلتا واویلتا واویلتا ...
غوغا تو کربلا شده
فرق سرت دوتا شده
پیوستگی ابروهات جدا شده
تو این بی کسی نصیب من شده داغت
پشت من شکست کمرشکن شده داغت
ای جانِ حسین عزیز برادر زینب
دلشوره دارم برای معجر زینب
بی پروا میشنو
تو میری و اینا بی حیا میشنو
واویلا راهی خیمه ها میشنو
برادرم ، برادرم ، برادرم
میلرزه دست و پام
میرم بگم با بُغضی که هست تو صدام
برا اسیری آماده شَن بچه هام
برادرم ، برادرم ، برادرم
... آه و واویلتا ، واویلتا واویلتا واویلتا .
پاشو اباالفضل که دیگه حتی درآوردی اشک آبو
پاشو اباالفضل طفل رباب هم زده قید مشک آبو
پاشو اباالفضل میدونم اومدی کمک حال رباب شی
ولی چجوری حتی شده خودت هم از خجالت آب شی
خجالتم نده داداش ، چی سرم اومده داداش
گریه نکن گریه واسه یه پهلوون بَده داداش
من موندم و تنی که پاره پاره شد
قرص قمر چطور قد ستاره شد
... سقای تشنه لب ، سقای تشنه لب ...
پاشو اباالفضل سکینه چند ساعته که چشم انتظاره
دلت شکسته همین الآن دعا بکن بارون بباره
پاشو اباالفضل که پا نشی باید روی خاکا بشینم
راضی نشو که برم به خیمه اشک زینبو ببینم
قمر من سوسو زدی ، دم فرات زانو زدی
تو بودی اون دریایی که به رودخونه رو زدی
یادت بمونه موج دل فرات
عباسمو زمین زدن جلو چشات
... سقای تشنه لب ، سقای تشنه لب ...
پاشو اباالفضل مگه تو قول نداده بودی به رقیه
فقط دعا کن که نرسه دست یهودی به رقیه
پاشو اباالفضل که میزنن رنگ کبودی به رقیه
که دخترای حرمله میکنن حسودی به رقیه
تموم آرزوش تویی ، خوش بحالش عموش تویی
خسته که میشه اون که میگیره اونو به دوش تویی
رفته تو خیمه ها چادر سرش کنه
گره معجرو محکم ترش کنه
... سقای تشنه لب ، سقای تشنه لب ...
داره دل علم میریزه پاشو اباالفضل
آبروی حرم میریزه پاشو اباالفضل
دنیا روی سرم میریزه پاشو اباالفضل
پهلوونم زانو نزن ، اِنقدر رو خاک بازو نزن
من خودتو میخوام داداش به مَشک خالی رو نزن
وای وای ، شکسته اَبروت
وای وای ، چی شده بازوت
... وای وای ، ای وای اباالفضل ، ای وای اباالفضل ...
شور میزنه دل رقیه پاشو اباالفضل
پیش توئه دل رقیه پاشو اباالفضل
دلت میاد که بشکنه دل رقیه پاشو اباالفضل
سکینه رو بیتاب نکن ، شرمنده ی رباب نکن
جوابشو خودت بده به روی من حساب نکن
وای وای ، به خیمه برگرد
وای وای ، رقیه دق کرد
... وای وای ، ای وای اباالفضل ، ای وای اباالفضل ...
حالا از این به بعد چی میشه پاشو اباالفضل
پشت و پناه اهل حرم آخه کی میشه پاشو اباالفضل
اگه نباشی چادر زینب خاکی میشه پاشو اباالفضل
ببین پُر از افسوسمو ، دست تورو میبوسمو
تورو به ناموست قسم تنها نذار ناموسمو
وای وای ، وای از اسارت
وای وای ، خیمه و غارت
... وای وای ، ای وای اباالفضل ، ای وای اباالفضل ...
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به در خانۀ عبّاس علمدار
زد بوسه بر آن درگه و استاد مؤدب
گفتا به ادب با پسر حیدر کرّار
کی صاحب این خانه یکی مرد فقیرم
بیمار و تهدیست و گرفتار و دل افکار
هر سال در این فصل از این خانه گرفتم
بر خرجی یکساله خود هدیه بسیار
گفتا به زنان امّ بنین مادر عبّاس
با سوز دل سوخته و دیدۀ خونبار
کز زیور و زر هر چه که دارید بیارید
بخشید بر این مرد فقیر از ره ایثار
خود سائل هر سالۀ عبّاس من است این
عبّاس دل آزرده شود گر برود زار
دادند بدو زیور و زر آنچه که می بود
از لطف و کرم عترت پیغمبر مختار
سائل که نگاهش به زر و سیم بیفتاد
بگذاشت ز غم گریه کنان چهره به دیوار
گفتند همه هستی این خانه همین بود
ای مرد عرب اشگ میفشان تو برخسار
آن سائل دلباخته با گریه چنین گفت
کی در همه جا بوده به خیل ضعفا یار
بر من در این خانه گدائی است بهانه
من عاشق عبّاسم، نه عاشق دینار
من آمده ام بازوی عبّاس ببوسم
من در پی گل روی نهادم سوی گلزار
هر سال زدم بوسه بر آن دست مبارک
هر بار شدم محور خ صاحب این دار
یک لحظه بگوئید که عبّاس بیاید
باشد که برم فیض از آن چهره دگر بار
ناگاه زنان شیونشان رفت به گردون
گفتند فروبند لب ای مرد گرفتار
ای عاشق دلسوخته ای محور خ دوست
ای سائل دلباخته ای طالب دیدار
دستی که زدی بوسه جدا گشت ز پیکر
ماهی که تو دیدی به زمین گشت نگونسار
آن دست کز او خرجی یکساله گرفتی
شد قطع ز تیغ ستم دشمن خونخوار
سر بر سر نی، دست جدا تن به روی خاک
لب تشنه، جگر سوخته، دل شعله ای از نار
این طایفه هستند در این خانه سیه پوش
این خانه بود در غم عبّاس عزادار
این مادر پیری که قدش گشته خمیده
سر تا به قدم سوخته چون شمع شب تار
این مادر دلسوختۀ چار شهید است
گردیده دو تا قامتش از ماتم آن چار
این مادر عبّاس همان امّ بنین است
دادند بنینش همه جان در ره دادار
سوگند به آن مادر و آن چار شهدش
بگذر ز گناه همه ای خالق غفّار
تا شیعه نگردیده هلاک از غم عبّاس
«میثم» تو عنان سخن خویش نگهدار
نـــه از خـــدا نــــه ز پیغمبــــرش حیــا کـردند
ســــر ولـــی خــــدا را ز تــــن جـــدا کـــردند
کســی کـــه جـــان همــه انبیا فــدایش بـاد
چـهگــونـه بــا گلـــوی تشنــهاش فـدا کـردند
هنـــوز خـــون گلـــویـش بــه خـاک جاری بـود
ســـر مقــــدس او را بـــه نیــــزههـا کـــردنـد
فــــدای غیـــرت عبــــاسیت شــــوم عبــاس
بیــا کــه حملــه بــه نـــاموس کبــریـا کــردند
سـهسالـهای کـه چنــان گــوشواره میلرزید
چــه شــد کـه گـوش ورا پــاره از جفـا کردند
یتیمـهای کـه کتک خورد و حق گـریه نداشت
بــه کعــــب نیــــزه چـــرا حـــق او ادا کــردند
کسـی کـه بــر سـر دوش رسـول جایش بود
تــــن ورا بـــه ســـم اسـب جـابـهجــا کـردند
سلالههای ولایت که جسمشان میسوخت
بــــرای زینـــب دلســـوخـتـــه دعـــــا کـــردند
کـنــــار نعـــــش بــــــــــرادر زدنــــد زینـــب را
عجــب بــــه عـهـــد رسـول خـدا وفــا کـردند
عجیب نیست اگر شعلـه میکشی »میثـم
دل تـــــو را ز ازل دشــت کــــــربـلا کـــردنـــد
ای ساقـی لب تشنگان،
ای جـان جانانم، سقای
طفلانم
داغت شکسته پشت من،
ای راحت جانم، سقای
طفلانم
من بـیبرادر چـون کنم
بـا این سپـاه دون،
در دامـن هامـون
بینـم تـو را در ابــر خـون،
ای مـاه تابـانم،
سقای طفلانم
خواهـم بـرم در خیمهگه،
ای گل تن پاکت، پیکـر
صدچـاکت
ممکـن نبـاشد «یا اخا»
محـزون و نـالانم،
سقای طفلانم
برخیـز و ای جــان بـرادر
کـن علمـداری، بنما
مـرا یـاری
بی تـو غـریب و بیمعیـن
در این بیابـانم،
سقای طفـلانم
بی تـو یقیـن دارم کـه فـردا
زینب نـالان، بـر
ناقـهی عریان
گردد سوار از راه کینـه
بــا یتیمانم، سقای
طفلانم
شد روز روشن پیش چشمم
تیرهتر از شب، چون معجر زینب
بینم تو را در موج خون،
ای دُرّ غلطانم، سقای طفلانم
کسی حرف از عطش بر لب
نیارد
که بابایم دگر سقا ندارد
پدر برگشته با رنگ پریده
به همراه آورد دست بریده
پدر بر گشته با قد خمیده
گرفته در بغل دست بریده
همه در خیمه ها ماتم بگیرید
همه از تشنگی دیگر بمیرید
بخواب اصغر میان گاهواره
که گشته جسم سقا پاره
کنم دفع عطش با اشک دیده
که سقا تشنه لب در خون طپیده
گر نخیزی تو ز جا کار
حسین سخت تر است
نگران حرمم آبرویم در خطر است
قامتِ خم شده را هر که ببیند گوید:
بی علمدار شده، دستِ حسین بر کمر است
داغ اکبر رمق از زانوی من بُرد ولی
بی برادر شدن از داغ پسر سخت تر است
دست از جنگ کشیدند و به من میخندند
تو که باشی به بَرَم باز دلم گرم تر است
نیزه زار آمده ام یا تو پُر از نیزه شدی؟!!!
چو ملائک بدنت پُر شده از بال و پر است
پیش ِ من با سر مُنشَق شده تعظیم نکن
که خدا هم ز وفاداری تو با خبر است
علقمه پر شده از عطر ِ گل ِ یاس، بگو
مادرم بوده کنارت که حسین بی خبر است؟!
به تو از فاصله ی یک قدمی تیر زدند
قد و بالایِ رَسا هم سببِ دردسر است
اصغر از هلهله کردن بدنش میلرزد
گر بداند که تو هستی کمی آرام تر است
تیر باران که شدی یادِ حسن افتادم
دستت افتاده ز تن، فرق تو شق القمر است
وعده ی ما به نوک نیزه به هر شهر و دیار
که به دنبال سرت خواهرمان رهسپر است
جمال حق ز سر تا پاست
عباس
به یکتائی قسم یکتاست عباس
اگرچه زاده ِ ام البنین است
و لیکن مادرش زهراست عباس
علم در دست، مشک آب بر دوش
که هم سردار هم سقاست عباس
بنازم غیرت عشق و وفا را
که عطشان بر لب دریاست عباس
هنوز از تشنه کامان شرمگین است
از آن در علقمه تنهاست عباس
نه در دنیا بود باب الحوائج
شفیع خلق در عقبا ست عباس
چه باک از شعله های خشم دوزخ
که در محشر پناه ماست عباس
شفیعان چون به محشر روی آرند
بریده دست او همراه دارند
خدا داند که از روز ولادت
امام خویش را می خواست عباس
ای حرمت قبله ی
حاجات ما
یاد تو تسبیح و مناجات ما
تاج شهیدان همه عالمی
دست علی ماه بنی هاشمی
ماه کجا، روی دل آرای تو؟
سرو کجا، قامت رعنای تو؟
همقدم قافله سالار عشق
ساقی عشاق و علمدار عشق
سرور و سالار سپاه حسین
داده سر و دست به راه حسین
عم امام و اخ و ابن امام
حضرت عباس علیه السلام
ای علم کفر نگون ساخته
پرچم اسلام بر افراخته
مکتب تو مکتب عشق و وفاست
درس الفبای تو عشق و صفاست
مکتب جانبازی و سربازی است
بی سری، آن گاه سر افرازی است
شمع شده، آب شده، سوخته
روح ادب را ادب آموخته
آب فرات از ادب توست مات
موج زند اشک به چشم فرات
یاد حسین و لب عطشان او
وآن لب خشکیده ی طفلان او
تشنه برون آمدی از موج آب
ای جگر آب برایت کباب
ساقی کوثر پدرت مرتضی ست
کار تو سقائی کرببلاست
دست تو شد دست شه لافتی
خط تو شد خط امان خدا
پنج امامی که تو را دیده اند
دست علم گیر تو بوسیده اند
چشم خداوند چو دست تو دید
بوسه زد و اشک زچشمش چکید
با لب آغشته به زهر جفا
بوسه به دست تو بزد مجتبی
دید چو در کرببلا شاه دین
دست تو افتاده به روی زمین
خم شد و بگذاشت سر دیده اش
بوسه بزد با لب خشکیده اش
حضرت سجاد هم آن دست پاک
بوسه زد و کرد نهان زیر خاک
حضرت باقر به صف کربلا
بوسه به دست تو بزد بارها
وقت ولادت قدمی پشت سر
وقت شهادت قدمی پیش تر
ای به فدای سر و جان و تنت
وین ادبِ آمدن و رفتنت
مدح تو این بس که شه ملک و جان
شاه شهیدان و امام زمان
گفت به تو گوهر والا نژاد
جان برادر به فدای تو باد
شه چو به قربان برادر رود
کیست ریاضی که فدایت شود
سقای دشت کربلا
ابالفضل
دستش شده از تن جدا ابالفضل
من قوتی دیگر به تن ندارم
دستی دگر چون در بدن ندارم
سقا و رنگ از تشنگی پریده
دریای خون جاری ز هر دو دیده
تن لاله گون از خون جبین شکسته
لب تشنه و دست از بدن بریده
جان بر کف و در اوج سرفرازی
خجلت ز اشک کودکان کشیده
دریای اشک از چشم ما گرفته
هر قطره خون کز بازویت چکیده
از حنجر خشک تو دوست دارم
این بیت را بهتر ز صد قصیده
والله ان قطعتموا یمینی
انی احامی ابدا عن دینی
من زاده علی مرتضایم
من شاهبار ملک لا فتایم
یارب کمک کن این فرس برانم
این آب را به خیمه گه رسانم
هر چه داریم همه
از کرَم عباس است
خلقت جنت حق لطف کم عباس است
نه فقط خلق زمین عبد و غلامش باشند
به خدا خیل ملائک حَشَم عباس است
نور بر شمس و قمر ماه بنی هاشم داد
عرش یک ذره ز خاک قدم عباس است
شیعه از کینه ی دشمن نهراسد هرگز
دین ما تحت لوای علم عباس است
در صف حشر علمدار ِشفاعت زهراست
علم فاطمه دست قلم عباس است
باب حاجات بود نام نکویش اما
منطبق باب حسین بارقم عباس است
نام معشوق مبر نزد من از عشق مگو
عشق دیریست که در پیچ و خم عباس است
ای که حاجت ز حسین میطلبی دقت کن
پرچم شاه به سوی حرم عباس است
کاشف الکرب که غم از دل عالم ببرد
لب خشکیده ی شش ماهه غم عباس است
بر روی قوس فلک جلوه ی خون گاه غروب
زخم شمشیر به ابروی خم عباس است
خلق در آرزوی کرب و بلایند ولی
چشم امّید همه بر قلم عباس است
بود امیدم تا مرا
یاری کنی
سالها بهرم علمداری کنی
ای دریغا شد امیدم نا امید
بی برادر گشتم و پشتم خمید
کس ندیده در عجم یا در عرب
هیچ سقایی بمیرد تشنه لب
در حرم گوید سکینه العطش
طفل ما از تشنه کامی کرده غش
باز در معرکه ها نوبت
جولان شده است
شیر از بیشه سر آورده رجز خوان شده است
کیست این مرد که هنگامه ی تیرش پیداست
تک سواری که فقط رد مسیرش پیداست
موج برخاسته و کوه تلاطم دارد
سر بدزدید که یک شیر تبسم دارد
آمده تا که بگیرد نفس طوفان را
آمده تا بخرد آبروی میدان را
مشک بر دوش هوای دل دریا دارد
پسر سوم زهرا چه تماشا دارد
تند باد است که می چرخد و جانکاه بود
اشهد ان علیاً ولی الله بود
چشمها مات علی باز به خیبر رفته
این جوان کیست که اینقدر به حیدر رفته
گره ای زد به دو ابرو و نفس بند آمد
کعبه و خیبر و دریا همه را کند آورد
لحظه ی سخت نبرد است گل لبخندش
نام زهرا و علی نقش به بازو بندش
رقص تیغش چه عجیب است هنر می خواهد
دیدن حضرت عباس جگر می خواهد
هو هوی تیغه ی او وه چه شتابی دارد
پس هر ضربه به جا ردّ شهابی دارد
بعد هر ضربه ی او تازه همه می فهمند
که دو نیمند و یا اینکه به مویی بندند
لرزه می افکند آن دم که قدم می کوبد
سر زینب به سلامت که علم می کوبد
پای او ریخته هر کس که سری داشته است
چه خیالیست حرم را علم افراشته است
باز می اید و مشکش پر آبست هنوز
وقت لالایی آرام رباب است هنوز
آه از آن روز که می دید که لبها خشک است
مشک های حرمش بین دو دریا خشک است
رفت یک بار دگر شاد کند دلها را
تا به خیمه بکشاند یقه ی دریا را
دختری گفت فرات از لب او می آید
دلتان قرص بخوابید عمو می آید
ولی ای وای نیامد نفس گلها حیف
چقدر منتظرش بود رباب اما حیف
به کمین چند هزاری دل نخلستانند
شیر می آید و از ترس همه پنهانند
دست را بس که کریم است همانجا بخشید
حاجت هر چه که تیر است به یکجا بخشید
تیر از چار طرف خورده ولی جان دارد
پدر مشک ببین مشک به دندان دارد
گرچه هر تیر خودش را به تن او جا کرد
باز هم حرمله اینجا گره اش را وا کرد
سلام ما به حسین و
به پاره ی جگرش
که پاره شد جگرش، از شهادت پسرش
به خُلق و خو، علی آیینه ی پیمبر بود
صدف علی و به فضل و ادب، علی گهرش
خمیده قامتش از داغ اکبرش زآن پیش
که بشکند ز فراق بردارش، کمرش
ز پاره پارهِ تن او فتاده بر خاکش
نشست گرد غریبی، به صورت پدرش
غم فراق پدر تازه شد برای حسین
چو دید چهره ی خونین او و زخم سرش
گریست بر سر جسم علی، به صوت بلند
که رفته بود دل از دست و نور از بصرش
حسین را نفس از غصه بر نمی آمد
برای تسلیتش، زینب ار نمی آمد
اهل حرم بیارید
عطر و گلاب و قرآن
زینب بیا تماشا
اکبر رود به میدان
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها می شود از چنگ کمان
خسته از ماندن و، آماده ی رفتن شده بود
بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود
مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود
مست می آمد و رخساره برافروخته بود
روح او از همه دل کنده، به او دل بسته
بر تنش دست یدالله حمایل بسته
بی خود از خود، به خدا با دل و جان می آمد
زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد
یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را
آمده باز هم از جا بکند خیبر را
آمد، آمد به تماشا بکشد دیدن را
معنی جمله در پوست نگنجیدن را
بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید
زیرپایش همه کون و مکان می چرخید
بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد
آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه
گفت:لاحول ولاقوه الابالله
رأفت برند حالت آن داغ دیده را
یک دوست زیر بازوی او گیرد از وفا
و آن یک ز چهره پاک کند اشک دیده را
القصه هر کسی به طریقی ز روی مهر
تسکین دهد مصیبت به روی رسیده را
آیا که داد تسلیت خاطر حسین
چون دید نعش اکبر در خون تپیده را
آیا که غمگساری و اندوه بری نمود
لیلای داغ دیده و زحمت کشیده را
بعد پسر دل پدر آماج تیر شد
آتش زدند لانه ی مرغ پریده را
تا به میدان ز حرم اکبر رفت
دل زجان شسته سوی دلبر رفت
روح از جسم حرم یکسر رفت
همه گفتند که پیغمبر رفت
زان طرف مرگ به استغبالش
ین طرف جان حسین دنبالش
گفت ای سرو قد دلجویت
لیله قدر پدر گیسویت
ای رخت ماه و هلال ابرویت
صبر کن سیر ببینم رویت
هم کنم خوب تماشای تو را
هم ببینم قدو بالای تو را
ای جگر گوشه من ای پسرم
هیچ دانی که چه آری بسرم
مرو اینگونه شتابان ز برم
لختی آهسته من آخر پدرم
من نگویم مرو ای ماه برو
لیک قدری بر من راه برو
پدر ایستاده و می کرد نظر
جانب مرگ پسر راهسپر
همچنان سوی سما دست پدر
تا بگوش آمدش آوای پسر
رنگ خود باخت ز بانگ پسرش
زانکه دانست چه آمد به سرش
ای مرا آشفته کرده حال تو
دیده و جان و دلم دنبال تو
عزم وصل حق تعالی کرده ای
ترک جان یا ترک بابا کرده ای
روح من با این شتاب از تن مرو
ای تمام عمر من بی من مرو
کم زهجر خویش قلبم چاک کن
باز گرد از دیده اشکم پاک کن
راه غم بر قلب تنگم باز شد
غربتم با رفتنت آغاز شد
ای دل صد پاره ام پیراهنت
اشک ثار الله وقف دامنت
می روی این قوم سنگت می زنند
گرگ های کوفه چنگت می زنند
صبر کن بابا تماشایت کنم
سِیر حسن و قدّ و بالایت کنم
بعدِ عمری حاصل من داغ توست
جان بابا قاتل من داغ توست
عهد من با دوست عهدی محکم است
هر چه بینم داغ در این ره کم است
عهد بستم تا که قربانت کنم
غرق خون تقدیم جانانت کنم
عهد بستم تا که درراه خدا
عضوعضوت را کنند از هم جدا
زخم تو مشکل گشایی می کند
مرگ از تو دلربایی می کند
من خلیل الله، تو اسماعیل من
داغ تو تسبیح من تهلیل من
جسم مجروحت گلستان من است
فرق خونین تو قرآن من است
خون گلاب وخاک صحرا مُشک توست
آبروی من دهان خشک توست
زخم ما را خنده بر شمشیر هاست
چشم ما چشم انتظار تیرهاست
گرچه خشک ازتشنگی لب های توست
رو که جدم مصطفی سقای توست
ما به راه دوست هستی باختیم
بعد از آن در قلب دشمن تاختیم
به همره تو رود روح من ز پیکر من
سپردمت به خدا ای یگانه گوهر من
اگر که میروی آهستهتر برو پسرم
که هست پشت سر تو نگاه آخر من
دو غصه بر جگر عمهات زده آتش
دهان خشک تو و اشک دیدة تر من
وضو بگیر ز اشک و برو به جانب مرگ
کـه پیشبـاز تـو آیـد ز خلد، مادر من
چگونـه تـاب بیـارم، چگونه صبر کنم؟
کـه بـر سـر تـو بریزند در برابر مـن
اگــر فتـاد عبـورت کنـار شط فرات
بیـار جـرعة آبـی بــرای اصغر مـن
بپوش زخم سرت را به دستِ غرقه به خون
اگر به دیدنت آیـد ز خیمـه خـواهر مـن
ز حلقــههای زره بیشتر رسـد زخمت
هزار پاره شود پیکرت چو حنجـر من
اگر چه فرق تو گردد دو تا به تیغ ستم
یکی است قبـر تـو و تـربت مطهر من
عدو به گریة مـن خنده میزند «میثم»
تـو گریـه کـن بـه عزایِ علیِّاکبر من
تا کفن بر قد وبالای رسایت کردم
سوختم وز دل و پر درد، دعایت کردم
آخرین توشه ام از عمر تو این بود علی
که غم انگیز نگاهی زقفایت کردم
تو زمن آب طلب کردی و من سوزی
که چرا تشنه لب از خویش جدایت کردم
گر کمی آب نبودم که رسانم به لبت
داشتم اشکی و ایثار به پایت کردم
نگشودی لب خود هر چه ترا بوسیدم
نشنیدم سخنی هر چه صدایت کردم
پدرت را نبود بعد تو امید حیات
جان من بودی و تقدیم خدایت کردم
یارب این دشت بلا این من و این اکبر من
هر چه را داشتم ای دوست فدایت کردم
آن خلیلم که ذبیحم نکند فدیه قبول
وین ذبیحی است که قربان به منایت کردم
ای مؤید چو ترا بنده مخلص دیدم
دگر از بندگی غیر رهایت کردم
دویده ام ز حرم تا که زنده ات نگرم
مبند دیده کمی دست و پا بزن پسرم
ز مصحف تنت این آیه های ریخته را
چگونه جمع کنم سوی خیمه ها ببرم
به فصل کودکی و در سنین پیری خود
دو بار داغ پیمبر نشست بر جگرم
میان دشمن از آن گریه می کنم که مگر
به کام خشک تو آبی رسد ز چشم ترم
من آن شکسته درختم که با هزار تبر
جدا ز شاخه شد افتاد بر زمین ثمرم
اگر چه خود ز عطش پای تا سرم میسوخت
زبان خشک تو زد بیشتر به دل شررم
مگر نه آب بُوَد مهر مادرم زهرا
روا نبود تو لب تشنه جان دهی به برم
جوان ز دل نرود گر چه از نظر برود
تو نِی برون ز دلم میروی نه از نظرم
به پیش دیده ی من پاره پاره ات کردند
دلی به رحم نیامد نگفت من پدرم
مصیبتی که به من می رسد محبت اوست
هزارها چو تو تقدیم حیّ دادگرم
به روز حشر نگرید دو دیده اش "میثم"
کسی که گریه کند بر ستاره ی سحرم
ناباورانه می برم ای باورم تو را
ناباورانه غرق به خون تا حرم تو را
پا را مکش که شیون زنها رسد به گوش
سوگند میدهم به دل دخترم تو را
سخت است روی سطح عبا جمع کردنت
پاشیده اند بس که به دور وبرم تو را
لبخندها بلندتر از قبل میشود
وقتی که میکشم به دو چشم ترم تو را
حالا صدای هلهله ها هم بلند شد
یعنی که آمده ببرد خواهرم تو را
ای غیرتی به خاطر عمه بلند شو
مگذار از میان حرامی برم تو را
جای من شکسته ببین در میان خون
با دست خود شانه زده مادرم تو را
وای از حرم که می نگرد ساعتی دگر
بر نیزه می برند کنار سرم تو را
میخواستم بغل کنمت باز هم ولی
تکه به تکه در بغل می برم تو را
جای برگشتن به خیمه، رفت سوی کوفیان
گوییا این بوده تنها آرزوی کوفیان
راه باز کردند تا اکبر بیاید بینشان
عقده ای دیرینه وا شد از گلوی کوفیان
جزر و مد تیغ و شمشیر عدو بی سابقه است
شد پر از خون علی اکبر سبوی کوفیان
بعد از آنکه جای سالم درتن اکبر نماند
صحبت از مرگ حسین شد گفتگوی کوفیان
دشمنی با هر که رنگ و بویی از حیدر گرفت
بر علی سوگند بوده خلق و خوی کوفیان
گوییا زهرا به دنبال علی در کوچه ها
دختر حیدر رود گریان به سوی کوفیان
با سر نیزه تنت را چه به هم ریخته اند
ذ ره ذ ره بدنت را چه به هم ریخته اند
سنگها روی لب خشک تو جا خوش کردند
این عقیق یمنت را چه به هم ریخته اند
وسط معرکه ای رفتی و گیر افتادی
سر فرصت بدنت را چه به هم ریخته اند
تابه حالا نشده بود جوابم ندهی
وای بر من دهنت را چه به هم ریخته اند
چشم من تار شده به چه مداواش کنم
یوسفم پیرهنت را چه به هم ریخته اند
عمه ات آمده تا دست به معجر ببرد
پدر بی کفنت را چه به هم ریخته اند
ابروان تو حسینی ست و چشمت حسنی ست
این حسین و حسنت را چه به هم ریخته اند
برسان زود جوانان حرم را عباس
که بیارند به خیمه پسرم را عباس
دسترنج ِ همه ی عمر مرا باد تکاند
جمع کن روی عبایم ثمرم را عباس
به زمین میزندم...،داغ جوان سنگین است
پس بگیر از دو طرف زیر پرم عباس
زخم تیری که قرار است نصیب تو شود
کاش میدوخت به هم چشم ترم را عباس
تا نمیدیدم از این سوی به آن سوی زمین
پخش کردند تمام جگرم را عباس
زانویم تا شده اما به تو پشتم گرم است
نشکند کاش بلایی کمرم را عباس
اکبرم رفت تو هم گر بروی از دستم
پس به کی بسپرم این اهل حرم را عباس
بعد آن دیر نباشد که ببیند زینب
پنجه ای چنگ زده موی سرم را عباس
دل ز قرص قمر خویش کشیدن سخت است
نازها از پسر خویش کشیدن سخت است
سر زانو کمکم کرد که پیدات کنم
ورنه کار از کمر خویش کشیدن سخت است
مشکل این است بغل کردن تو مشکل شد
تکه ها را به بر خویش کشیدن سخت است
خواستی این پدر پیر خضابی بکند
خون دل را به سر خویش کشیدن سخت است
نیزه بیرون بکشم از بدنت می میرم
خار را از جگر خویش کشیدن سخت است
گر چه چشمم به لب توست ولی لخته ی خون
از دهان پسر خویش کشیدن سخت است
تکه های جگرم هر طرفی ریخته است
همه را دور و بر خویش کشیدن سخت است
به – که از گردن من دفن تو برداشته شد
دست از بال و پر خویش کشیدن سخت است