کسی حرف از عطش بر لب
نیارد
که بابایم دگر سقا ندارد
پدر برگشته با رنگ پریده
به همراه آورد دست بریده
پدر بر گشته با قد خمیده
گرفته در بغل دست بریده
همه در خیمه ها ماتم بگیرید
همه از تشنگی دیگر بمیرید
بخواب اصغر میان گاهواره
که گشته جسم سقا پاره
کنم دفع عطش با اشک دیده
که سقا تشنه لب در خون طپیده