گویند فقیری به مدینه
به دلی زار
آمد به در خانۀ عبّاس
علمدار
زد بوسه بر آن درگه و
استاد مؤدب
گفتا به ادب با پسر
حیدر کرّار
کی صاحب این خانه یکی
مرد فقیرم
بیمار و تهدیست و
گرفتار و دل افکار
هر سال در این فصل از
این خانه گرفتم
بر خرجی یکساله خود
هدیه بسیار
گفتا به زنان امّ
بنین مادر عبّاس
با سوز دل سوخته و
دیدۀ خونبار
کز زیور و زر هر چه
که دارید بیارید
بخشید بر این مرد
فقیر از ره ایثار
خود سائل هر سالۀ عبّاس
من است این
عبّاس دل آزرده شود
گر برود زار
دادند بدو زیور و زر
آنچه که می بود
از لطف و کرم عترت
پیغمبر مختار
سائل که نگاهش به زر
و سیم بیفتاد
بگذاشت ز غم گریه
کنان چهره به دیوار
گفتند همه هستی این
خانه همین بود
ای مرد عرب اشگ
میفشان تو برخسار
آن سائل دلباخته با
گریه چنین گفت
کی در همه جا بوده به
خیل ضعفا یار
بر من در این خانه
گدائی است بهانه
من عاشق عبّاسم، نه
عاشق دینار
من آمده ام بازوی
عبّاس ببوسم
من در پی گل روی
نهادم سوی گلزار
هر سال زدم بوسه بر
آن دست مبارک
هر بار شدم محور خ
صاحب این دار
یک لحظه بگوئید که
عبّاس بیاید
باشد که برم فیض از
آن چهره دگر بار
ناگاه زنان شیونشان
رفت به گردون
گفتند فروبند لب ای
مرد گرفتار
ای عاشق دلسوخته ای
محور خ دوست
ای سائل دلباخته ای
طالب دیدار
دستی که زدی بوسه جدا
گشت ز پیکر
ماهی که تو دیدی به
زمین گشت نگونسار
آن دست کز او خرجی
یکساله گرفتی
شد قطع ز تیغ ستم
دشمن خونخوار
سر بر سر نی، دست جدا
تن به روی خاک
لب تشنه، جگر سوخته،
دل شعله ای از نار
این طایفه هستند در
این خانه سیه پوش
این خانه بود در غم
عبّاس عزادار
این مادر پیری که قدش
گشته خمیده
سر تا به قدم سوخته
چون شمع شب تار
این مادر دلسوختۀ چار
شهید است
گردیده دو تا قامتش
از ماتم آن چار
این مادر عبّاس همان
امّ بنین است
دادند بنینش همه جان
در ره دادار
سوگند به آن مادر و
آن چار شهدش
بگذر ز گناه همه ای
خالق غفّار
تا شیعه نگردیده هلاک
از غم عبّاس
«میثم» تو عنان سخن
خویش نگهدار