گفتی میان خیمه برایت دعا کنم

فکری برای ناله ی ادرک اخا کنم

 

برخیز و بین مرا به تمسخر گرفته اند

آخر چطور پیش تو باید نوا کنم

 

با من نگو که جان برادر مرا نبر

اصلاً نمی شود که تو را جا به جا کنم

 

دیگر عبا نمانده بچینم تو را در آن

دیگر جوان نمانده به خیمه صدا کنم

 

چشم تو را، دو دست تو را، ابروی تو را

ماندم چطور گریه بر این ماجرا کنم...

 

از پهلوی تو نیزه کشیدن محال شد

فرض محال نیزه ز پهلو جدا کنم

 

گیرم درآورم همه را من خودت بگو:

با ابروان وا شده از هم چه ها کنم؟!؟

 

من هرچه زودتر به سوی خیمه می روم

تا گوشوارِ دختر دلخسته وا کنم

 

من می روم به خیمه که هم بهر پیکرت

هم از برای معجر زینب دعا کنم

 

ترسم از این بود که تو پاشیده تر شوی

باید تو را شبیه خودم بوریا کنم...