شه چو آمد ز لب تشنه‌ی اصغر، یادش

رفت از سوز عطش تا به فلک، فریادش

 

بند قنداقه‌ی اصغر به سر دست گرفت

تا چو مرغان کند از بند قفس، آزادش

 

گشت با آن گُل افسرده، روان سوی سپاه

به امیدی که دهد آب و کند دل‌شادش

 

هم‌چو‌ مرغان ز عطش، طفل، پر و بال زنان

ناگه آمد ز کمین‌گاه برون، صیّادش

 

تیر کین آمد و بر حلق علی، جای گرفت

دست بیداد اجل، داد چو گُل بر بادش