دلشوره هایم دست این دل نیست ارباب
این حس در دل خفته باطل نیست ارباب

حس غریبی در دل من پا گرفته
طوفان زده آرامش دریا گرفته

در خواب دیدم آتش افتاده به جانم
بر نیزه هاشان می برند روح و روانم

من خواب دیدم که همه گرگان صحرا
افتاده اند بر جان تو‌ ای جان زهرا

می‌بینم اینجا شمر و خولی و سنان را
شمشیر و خود و نیزه و تیر و کمان را

من خواب دیدم همسرت قلبش کباب است
بر روی لب هایش صدای آب آب است

ترسم برای تشنگی کودکان است
از حنجر طفل تو از تیر و کمان است

می‌شد که برگردی مدینه کاش‌ ای کاش
حالا که خیمه میزنی نزدیک شطّ باش